این وصله را بگیر از من تا من سبک تر شوم و لباسم ساده و لطیف تر شود
ولی من میدانم حبیب!
ما تنها نیستیم.
آری ما تنها نیستیم
مریض است آنکه به دنبال اضافه کردن وصله ای بر وصله هایش التجا میکند
مگر میشود کسی چنین دست به دعا بردارد
همه میخواهند سبک تر باشند!
همه میخواهند که دل را به دریا بزنند!
به هیچ قیدوبند
خالص و بی ریا
مشکل همان است که گفتند
کور شده ایم
دریای به این بزرگی را نمی بینم
کور است هر چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اولین نظر نگاهش به امام زمان نیفتد
مرض همان است که بود...
اگر ایمان داشتیم، دل را به دریا میزدیم و کمتر بهانه میگرفتیم
«کلمح البصر» آن دم بهانه ای نداشتیم برای گرفتن!...
همه می پرسند
چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده جام؟
که تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را،هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم!
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را،تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن ازآن موی دراز
تو بگیر
تو ببند!
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را،تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!
دلش میگیرد
از دست زمین و زمان شاکی است
هیچ حال و حوصله ای برای ماندن و جنگیدن ندارد
گرد تسلیم بر پیشانی اش می نشیند
نشاط از زندگی اش رخت بر می بندد
اما ناگهان...
"یادت باشه که یادت نره!
تاوقتی هست یه حضرت آقایی که اینقدر دوست داشتنیه..."
یاحق
فردا تولد پاییز را با تولد دوباره اخوی جشن میگیرم
آخر آنها در یک روز متولد میشوند...
پس من هنوز نفس میکشم
شاید هم زنده باشم!
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا میکرد
یاد خطبه شقشقیه نهج البلاغه افتادم. اونجا که امیر از محمد میگه و جامه پر وصله اش. که یک نفر به محمد (ص) گفته بود که اونو دور بندازه و ایشون فرمودند:
آهسته باش ما سبکباران آسانتر به منزل می رسیم
سلام ! به به ! می بینم که آقای حافظ هم یه روزگاری در اوج تنهایی بودن D:
آسمون بغضاشو خالی میکنه /ادم رو حالی به حالی میکنه .....بارون میخوام / ای خدا دیگه صدا مو نمیشنوی ؟ چرا دیگه من رو تحویل نمیگیری/ میبینی داداش خدا دیگه تحویلم نمیگیره /////////// التماس دعا/ یا حق
سلام. آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش... بسیار زیبا نوشتی :)
سلام . داداشی یعنی ما دیگه نیایم ؟! / موفق با شی مومن/ یا حق
یاحق
راستی بعد از هفت چنده؟
چرا هیچکی به من نمیگه بعد از هفت چنده...
بعد از ۷ هشته اما بعدش ۹ میشه که من میگم ببخشید اون خطبه شقشقیه نبود نمیدونم چرا خیال کردم اونو اونجا خوندم
سلام مومن . التماس دعا دارم . یه جورایی بهت عادت کردم . همیشه به یادتم/ در پناه حق باشی .
سلام ! نیمه شعبان هم اومد و رفت .... و شما هنوز آپدیت نکردین !
سلام وبلاگ خوبی داری. خوشحال میشم اگه بیای و نظرتو بگی .همینطور راجع به تبادل لینک. منتظرم
روزه دارم من و افطارم از ان لعل لب است/ اری افطار رطب در رمضان مستحب است.....
یاحق...این روزها که میگذرد نیاز را بیشتر از هر روز دیگری می فهمم...نفس کشیدن هم برایم سخت تر شده...خدا کند که قدر بدانیم...خدا کند که بر این ایام مبارک شویم...خدا کند تو بیایی...خدا کند...
چی بگم...
. . . .