به سبزی همین گلدون که مامان گذاشته توی اتاقم به جان عباس قسم بگو شد توی این یکسال بپرسی از خودت تو چی داشتی که حاج عباس دلبسته ی تو شد یا اصلن تو خودت بی بی! چرا اینقد به عباست اعتماد کردی ؟ هان؟! اینا رو یا پرسیدی و حالا روزگارم اینه یا که نپرسیدی و نمیخوای هم هیچطوره با خودت روراست باشی که اگر پرسیدی و قانع شدی بدا به حال من ! بدا به حال من ! بدا به حال من !
مشرق موعودم پشت کوه دلتنگیهای توست وقتی در ناخودآگاه نیازم نمازهایم به نیت چشمان تو ادا می شوند تو چه کرده ای با دل عباس که من هزار چرخ میخورم و دست آخر در گیرو دار زلف تو نفسهایم به شماره می افتد!.. چه بگویم که رفتنت دلیل رفتنت است و آمدنت دلیل آمدنت بگویم که پابندم کردی بی بی ؟!..
به چشمان تو سوگند! .. سخن از اینجا تا سرکوچه ی شما یا تا آخر خط زندگی نیست مسئله حتا بودن یا نبودن هم نیست درد من چهارچوبهای پیر زمانه است که از یک طرف ریشه در سنت ما دارد و از طرفی رها شده در الآنِ زندگی ماست کهنه نقابهایی که یک از چهره برداشتنشان در دنیای امروز چنان قیامتی برپا کرد که یارای پایستن نداشت دل بی پروای به آب و آتش زده ی پروانه ! اگر دنبال چیزی به نام اصالت و نجابت بانوی ایرانی می گردیم بگویم که گم شد تمام شد باید از نو ساخت! به اقتدای تاریخ ِ حیرانی ِ آدم !
و در تاریکی ِ شب ِ اتاق فریب باید خورد!
تا چند قدم مانده به تکرارِ هربارِ انتهای دنیا
تپشهای خیال را به ایستایی ِ زمان ِ بازوان تو سپرد ! ..