یاحق
من که ازآتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که دراین کار به جان می کوشم
نمی دونم واسه چی معرکه گرفتم.خودمو از تب و تاب نمیندازم.با نهایت شور وشوقی که ندارم سوروسات سفره ی هفت سینو جفت وجور میکنم.انگار فقط من حال و حوصله ی سروکله زدن با این و اونو دارم. سفره ی هفت سینو در نهایت ذوق و سلیقه می چینم.حصیرپنجره رو میندازم.اتاق تاریک میشه. دوتا شمع فسفری تو جا شمعی کنار آینه است.سلیقه ی آقا مهدیه.شمعا رو روشن میکنم.قشنگه.تلویزیون رو خاموش میکنم.مجریهای تلویزیون حال آدمو به هم میزنند.رادیو رو روشن می کنم.رادیو قابل تحمله.گوینده ی رادیو حلول سال نو رو اعلام میکنه.خاله داره قرآن میخونه.همه سال نورو به هم تبریک میگن.بزرگترا به کوچیکترا عیدی میدن.کوچیکترا از بزرگترا عیدی میگیرن. من نیت می کنم.حافظ رو باز میکنم.با تموم ذوق و شوقی که ندارم شروع میکنم به خوندن.ابر آذاری برآمد.باد نوروزی وزید. تا آخر غزل میخونم.داداشی فیلممو ور میداره.غزل تموم میشه.عیدی هامو میذارم لای کتابو میبندمش.آقا میگه گلپونه ها رو بذار.من ضبطو روشن میکنم.به یاد اون آخرین سیزده بدری که تو هم بودی.آقا به مهدی میگه برو گوشکوب بیار.مهدی گوشکوبو میاره. داداشی میاد کنار من میشینه. حالا بابا داره فیلم میگیره.ایرج بسطامی شروع میکنه به خوندن.گلپونه های وحشی دشت امیدم.وقت سحر شد.آقا باهاش همخونی میکنه.درست مثه اون آخرین سیزده بدری که تو هم بودی.بابا میگه اون پارچه رو بنداز رو گوشکوب.آقا گوشکوبو میبره زیر پیرهنش. من ماندم تنهای تنها.من ماندم تنها میان سیل غمها. صدای آقا شروع میکنه به لرزیدن. می ترسم تو چشاش نگاه کنم.خاله داره قرآن میخونه.مامان پا میشه میره تو آشپزخونه. مامان داره چایی میریزه.مامان که تا حالا استکان از دستش نیفتاده بود.همه عین دیوونه ها داریم گریه می کنیم.بابا فیلم میگیره. مطمئنم که هیچ وقت جرات نمی کنم این فیلمو ببینم.هیچ وقت هیچ وقت. درست مثه اون آخرین سیزده بدری که تو هم بودی.
۳۰/اسفند/۱۳۸۳ هجری خورشیدی