آنچه در ظاهر آرامش دنبالش می گشتم تا کنون که در جوهر وفای به عهد تبلور پیدا کرده! که هر چقدر هم خودم را و تو را بالا و پایین می کنم تو نداشتی! حتا بدون اینکه بخواهم به طور مطلق نگاه کنم به وفای به عهد نمی توانستی داشته باشی نسبت به من چون مبناهامون یکی نبود و نشد هم !... مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش/ لیکنش مهرو وفا نیست خدایا بدهش ... بگذریم ---------» گذشتیم :)



چندت کنم حکایت شرح اینقدر کفایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
الا به غمگساران
الا به غمگساران
به غمگساران
غمگساران
غمگساران
غمگساران
...
.....
..





 

به سبزی همین گلدون که مامان گذاشته توی اتاقم به جان عباس قسم بگو شد توی این یکسال بپرسی از خودت تو چی داشتی که حاج عباس دلبسته ی تو شد یا اصلن تو خودت بی بی! چرا اینقد به عباست اعتماد کردی ؟ هان؟! اینا رو یا پرسیدی و حالا روزگارم اینه یا که نپرسیدی و نمیخوای هم هیچطوره با خودت روراست باشی که اگر پرسیدی و قانع شدی بدا به حال من ! بدا به حال من ! بدا به حال من !

 

مشرق موعودم پشت کوه دلتنگیهای توست وقتی در ناخودآگاه نیازم نمازهایم به نیت چشمان تو ادا می شوند تو چه کرده ای با دل عباس که من هزار چرخ میخورم و دست آخر در گیرو دار زلف تو نفسهایم به شماره می افتد!.. چه بگویم که رفتنت دلیل رفتنت است و آمدنت دلیل آمدنت بگویم که پابندم کردی بی بی ؟!..

 

 

 


یادمه از همیشه که می ترسیدم مبادا مهر بی وفایی بخوره توی پروندم از بچگی ام حتا برای یه سلام خشک و خالی که نمی ذاشتم بی جواب بمونه هنوزم همونطوره اما از وقتی مادربزرگ رفته انگار دنیا هم عیار نامردیش رفته بالا ! ... من که برمی گردم به اصل خودم اما تو بی بی! تو قالب تهی کردی! بدجوری هم قالب تهی کردی!! جوریکه حتا روت نشه سربلند کنی و بگی من عاشقانه ندارم ... دنیا با همه ی سادگیش داره بهمون میخنده بخند دنیا ! بخند که بیشتر از این هم ازت انتظار نمی رفت !


شاخه ی ترد تمنا پشت درهای سبز خواهش می شکند
و من هنوز
از روزنه ی سرد سکوت
میان اینهمه حرف و حرف و حرف
امید بازدیدنت را به نظاره نشسته ام ..
میدانم که می آیی!!





.

به چشمان تو سوگند! .. سخن از اینجا تا سرکوچه ی شما یا تا آخر خط زندگی نیست مسئله حتا بودن یا نبودن هم نیست درد من چهارچوبهای پیر زمانه است که از یک طرف ریشه در سنت ما دارد و از طرفی رها شده در الآنِ زندگی ماست کهنه نقابهایی که یک از چهره برداشتنشان در دنیای امروز چنان قیامتی برپا کرد که یارای پایستن نداشت دل بی پروای به آب و آتش زده ی پروانه ! اگر دنبال چیزی به نام اصالت و نجابت بانوی ایرانی می گردیم بگویم که گم شد تمام شد باید از نو ساخت! به اقتدای تاریخ ِ حیرانی ِ آدم !

 

 

 

و در تاریکی ِ شب ِ اتاق فریب باید خورد!

تا چند قدم مانده به تکرارِ هربارِ انتهای دنیا

تپش­های خیال را به ایستایی ِ زمان ِ بازوان تو سپرد ! ..