یاحق
۱
زندگی زندون منه

غیر از خدا گواه من

چشمون گریون منه...

شب جمعه ای دوباره زده بود به سرم تا دم در امامزاده رفتم که نمی دونم چرا بازم به در بسته خوردم قسم خورده بودم که دیگه پرسه نزنم توکوچه های جنوب شهرو عین دیوونه ها به حال خودم زار بزنم فکر نمی کردم اینقدر پوستم کلفت باشه به همین زودی یکسال گذشت شب چله پارسال دور هم بودیم لعنت به تو!...لعنت به من!...لعنت به این زندگی!...

آره میشه از دست خدا شاکی بود میشه به حضرتش عارض شد خدا باید عادل باشه و این یه چیز مسلمه که ما تاب عدالت الهی رو نداریم نمی گم خدا مهربون نیست خدا هم اگه قسم نخورده بود کافران رو عذاب می کنه هر آینه آتش جهنم رو بردا وسلاما میکرد فکرت جاهای دور نره ها! جهنم ما آدما همین دنیاست ولی خب حساب آقام جداست آقام خیلی مهربونه درگاه حضرت عشق ردخور نداره من که تا حالا هرچی ازش خواستم گرفتم کارم خیلی درسته نه!...

۲
کاشکی هوشیاری نصیبم نمی شد
باعث رنج و فریبم نمی شد
آخه هوشیاری غم بزرگیه...
بعضی ها قید همه چیزو زدن
بعضی ها اسیر اقبال بدن
اون بالا نشستی گوش کن ای خدا
چه عذابیه به دنیا اومدن...
از حق که بگذریم چند وقتیه موندم مردد که بالاخره بین سلامتی و خواب بزرگترین نعمت کدومه! بزرگترا می گن سلامتی ولی خب! من خودم در
حال حاضر خوابو ترجیح می دم...

چه حس مشتر ک مزخرفی!...اینکه وقتی اللهم انا نشکو الیک فرهمند یا بلاکش بنان یا بهار دلکش شجریان یاشقایق داریوش یا کعبه دلهای الهه یا ترانه مادر حبیب یا نیلوفرانه افتخاری یانجوای جرج مایکل یا کودکانه فرهاد یا تنها تو بمان پریسا یا هزار تا کوفت و زهر مار دیگه رو گوش میکنی یه حس مشترک بهت دست میده
قبول کن همین احساسات مشترک مزخرفه که حال آدمو به هم میزنه!
 

 


 

 

یاحق

حافظا در کنج  فقر و خلوت  شبهای تار
تابود وردت دعاودرس قرآن غم مخور

۱
لحظه ای با من باش!...

یادمه یه زمانی شده بود ورد زبونم این جمله"اصفهان!بهترین جغرافیای روی زمین..."نمی دونم تو چه حسی داری ولی من دلم می گیره...شاید به خاطر اینه که بیشتر خاطرات کودکی من اونجا گذشته ولی خوب که فکر می کنم همش بی خودو بی جهته...به غیرازعشیره اقربین یکی از دوستان دوران دانشگاه بابا هم هست که خیلی با هم جوریم...رفیق گرمابه و گلستان...چهارده پونزده سال پیش هم این مسیر رو زیاد می رفتیم اما اون موقع کجا و الان کجا...تا شاهین شهر اومده بودم که دلم گرفت،می خواستم برگردم ولی خب!... همیشه که نمیشه به حرف دل کرد یه مواقعی هم باید به حرف مامانا گوش کرد...یعنی همیشه باید حرفشون آویزه گوش باشه ولی بعضی وقتها شیطنت هم لازمه که حتما این دفعه لازم نبود...می بینی تورو به خدا...اینم از بخت بد منه...لعنت به من!...لعنت به تو!...لعنت به این زندگی!...

۲
حالا که چی مثلا"!...
از دست خودم شاکیم فراتر از حدود!...حالم داره از خودم به هم میخوره...تو این چند مدت بی خود چوب حراج زدم به این دل ناموندگار بی درمون...میدونم باید خیلی خیلی صبور باشم...ولی الان تازه دارم با تموم وجودم درکش می کنم...می فهمی لعنتی!...تازه دارم درکش می کنم...آدم بزرگا که حرف دلشون رو برای همه کس نمی زنند...یعنی نباید بزنند...


انگار مدتی است که احساس میکنم
خاکستری
تراز دوسه سال گذشته ام
احساس میکنم کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هروقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار فرصت برای حادثه از بین رفته است.
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند.
فرصت برای حرف زیاد است؛ اما
اما اگر گریسته باشی...
آه...
مردن چقدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی
انگار این سالها که میگذرد
جندان که لازم است؛
دیوانه نیستم.
احساس میکنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می شوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این باشم.
با این همه تفاوت
احساس میکنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس میکنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگیم، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه ی من دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم

آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم افتاد
و لا به لای خاطره ها گم شد
آنجا که یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور لبخند او چقدر شبیه من است!

آه ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
این روزها که جرات دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذاردست کم گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است
...

جرات دیوانگی-قیصر

 

 

 

 

 

یاحق
زعقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی  باید برو عاشق شو ای عاقل


جدا"دارم دیوونه میشم...هرچند که یه جمله معروف هست که میگه همه دیوونن... مثل اون جمله معروف دیگه که میگه همه خوبن...مثل خیلی از جملات معروف دیگه که خودت بهتر از من میدونی...باری!... درگیر امتحانات میان ترمم...اساتید محترم دانشگاه، موقع امتحان برای اینکه به سوالی جواب ندن میگن هرسوالی که فکر میکنید ایراد داره یه چیزی فرض کنید وادامه بدین...نه به سوالی جواب داده میشه نه حق سوال کردن دارین...زندگی هم یه امتحانه...استاد وایستاده بالا سرمون...وما در کلیت مسئله مجبوریم...مجبوریم که ادامه بدیم...وقتی فرضت برای ادامه مسیر این باشه که یا همه چیز به همه چیز ربط داره یا هیچی به هیچی ربط نداره...خب!...فکر می کنی به چه نتیجه ای می رسی...معلومه دیگه...بازم یاد اون جمله مزخرف میفتی که این روزا شده ورد زبونت...حالا که چی مثلا"...حالا که چی مثلا"...حالا که چی مثلا"...

 

کودکانه

بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذ رنگی

بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو

بوی یاس جانماز ترمه مادربزرگ

با اینا زمستونو سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم

شادی شکستن قلک پول

وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد

بوی اسکناس تا نخورده لای کتاب

با اینا زمستونو سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم

فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه

شوق یک خیز بلند از روی بته های نور

برق کفش جفت شده تو گنجه ها

با اینا زمستونو سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم

عشق یک ستاره ساختن با دو لک

ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه

بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب

با اینا زمستونو سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم

بوی باغچه  بوی حوض  عطرخوب نذری

شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن

توی جوی لاجوردی هوس یه آب تنی

با اینا زمستونو سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم

استریو چنگ-نوار شماره 314-فرهاد(1)

 

 

یاحق

آنگاه که قیود و پیش داوری ها یکسره از پهنه ی زمین روفته باشد

تنها در صراحت بی قید و شرط

در خلایی آزاد کننده و پایدار

برای زندگی تازه

برای روحی تازه فضایی میسر است

 

چیدن سپیده دم-احمد شاملو

جدا" فکر می کنی حافظ برای چی این همه شعر گفته...
یادمه یه بابایی می گفت اینقده حال میده  بشینی و زار زار به حال خودت گریه کنی.خب من حرفشو باور نکردم آخه طرف خالی بنده!

   

  

 

یاحق
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
جام می و خون دل هریک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد...


به رهی دیدم برگ خزان

پژمرده ز بیداد زمان کز شاخه جدا بود

چو ز گلشن رو کرده نهان در رهگذرش باد خزان

چون پیک بلا بود

ای برگ ستمدیده ی پاییزی

آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی

روزی تو هم آغوش گلی بودی

دلداده و مدهوش گلی بودی 

ای عاشق شیدا دلداده ی رسوا گویمت چرا فسرده ام

در گل نه صفایی باشد نه وفایی

جز ستم زدل نبر ده ام

بار غمش در دل بنشاندم

در ره او من جان بفشاندم

تا شد نو گل گلشن دید چمن

رفت آن گل من از دست با خاروخسی بنشست

من ماندم و صد خار ستم و این پیکر بی جان

ای تازه گل گلشن پژمرده شوی چون من

هر برگ تو افتد به رهی پژمرده و لرزان