یاحق


یک شب برآن شدم  تاهمیشه از خویشتن خویش رها باشم

امشب حتی از سایه خویش به هراسم

 

 

 

 

یاحق
دیشب تا صبح باران می بارید
امروز تا شب باران می بارد
و من چقدر هوای ابری و بارانی را دوست دارم
من و این آب و آن آینه همزاد هستیم
شک نکنید
به نظر شماهر چه که بخواهیم در کتابها نوشته اند
یا اصلا می شود همه چیزها را به زبان نوشته و کتاب درآورد

زندگی مجذور آینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
سوار اتوبوس شرکت واحد شدم
سرم را تکیه دادم به شیشه اتوبوس و هوا ابری است
اینجا انقلاب است و من آمده ام که برای خان داداش کتاب خریداری کنم
دو نفر کتاب فروش در آستانه یک پاساژ بر سر جلب مشتری یا به عبارت علمی تر بازار یابی با هم کل کل دارند
صحنه بسیار بسیار جالبی است
مردم زیادی از آستانه پاساژ و روبروی چشمان من در حال گذر از پیاده رو می باشند
من هم نگاهشان می کنم
گهگاه نگاهم در نگاه بعصی از عابران گره می خورد
این نگاه ها به همان اندازه که کوتاه هستند پر از شک و تردید
ومن مطمئنم که هیچ یک از آن دو نفر کتاب فروش به هیچ وجه نه می دانند چی کار دارند می کنندو نه چرا این اداها را از خودشان در می آورند 
 
ببار ای برف سنگین بر مزارش
ببار ای برف غمگین بر مزارش
به من می گفت برف رو دوست داره
به من می گفت اگه آروم بباره
به من می گفت این برف زمستون 
همین که آب شه اونوقت بهاره 
ببار ای برف سنگین بر مزارش
ببار ای برف غمگین بر مزارش...

یاحق
خسته ام امروز خسته تر از دیروز و فردا خسته تر از امروز می دانی!؟ دلم بی جهت پی_ کیمیای سادگی می گردد می دانم! در این زمانه دل را باید دادو جایش قا قا لی لی گرفت دل کیلویی چند است امروز واقعا خسته ام... خدایا تو با من چه می کنی؟ با من هیچ پدرم مادرم برادرم همه آنانکه مرا دوست می دارند آنها چه گناهی کرده اند... آسمان دلم چونان همیشه ابری است پس لعنتی این بغض جانفرسا را زچه رو حبس در گلو کرده ای...

نبسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
زمن هر آنکه او دور چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من...
همایون-نسیم وصل

یاحق
این یک یادداشت کاملا شخصیه

الان که دست به قلم بردم و این مزخرفات رو می نویسم نزدیک به پنج ساعته که منگم

منگ یعنی چی!؟

منگ یعنی اینکه نه میدونی کجایی نه میدونی چی کار داری می کنی نه میدونی لااقل چی کار باید بکنی

با این کلاس یک تاسه بتن شده سه تا

از صبح اومدم دانشگاه سر وقت

دریغ از یک کلاس

حالم بده

به قول دوست شاعرمون

باز هم دلم گرفته است

چنان که ابر تیره آسمان شهر را

حالم از خیلی چیزا داره به هم میخوره

گلاب به روتون دارم بالا میارم

چرا!؟

از این همه یکنواختی

جالبه

تو نوشتهاش  سنگ غیر قابل پیش بینی بودن  آدما را به سینه میزنه

اونوقت...

اونوقت هر سوالی که ازش میپرسی به قول خودش جوابایی میده که تا22 رقم اعشار قابل پیش بینیه

حالا شما بگید

من حق ندارم!؟

من حق ندارم حالم از این همه  جوابای مزخرف و روزمره به هم بخوره

اونوقت میگن چرا آدم دیوونه میشه

این چیزاست که آدمو دیوونه میکنه...