واما عشق.

جایی که حصارـ بی نهایت شکست.

ترس، رنگ رو باخت.

وآزادی نصیب ما شد.

من از دروغ متنفرم.

دیوانگان دروغ نمی گویند.

دیوانگان دروغ نمی گویند چون نمی ترسند.

آدم یا آدم است یا عاشق.

وجود لایزال حضرت عشق که دستمالی من و تو نمی شود.

 

 

 


آن مرد آمد.
آن مرد با اسب آمد.
آن مرد با اسب در باران آمد.

باران بارید.عباس نوشت.عباس نوشت.باران بارید.

 

          

نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 12:15 ق.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com

کاش میشد حداقل دیوانه شد...

[ بدون نام ] شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 05:28 ق.ظ

گنجشکک اشی مشی لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی برف میاد گوله میشی میفتی تو حوض نقاشی

من از طفولیت این شعر و ترانه را دوست میداشتم.چون هم گنجشک را دوست میداشتم.خاصه اگر از نوع اشی مشی باشدوهم باران و برف را وچو نیک بنگری هم افتادن از بوم را در حوض نقاشی.

[ بدون نام ] شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 05:30 ق.ظ

هه هه هه

[ بدون نام ] شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 09:05 ب.ظ

خیلی پیر شدی پسر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد