یاحق

حافظا در کنج  فقر و خلوت  شبهای تار
تابود وردت دعاودرس قرآن غم مخور

۱
لحظه ای با من باش!...

یادمه یه زمانی شده بود ورد زبونم این جمله"اصفهان!بهترین جغرافیای روی زمین..."نمی دونم تو چه حسی داری ولی من دلم می گیره...شاید به خاطر اینه که بیشتر خاطرات کودکی من اونجا گذشته ولی خوب که فکر می کنم همش بی خودو بی جهته...به غیرازعشیره اقربین یکی از دوستان دوران دانشگاه بابا هم هست که خیلی با هم جوریم...رفیق گرمابه و گلستان...چهارده پونزده سال پیش هم این مسیر رو زیاد می رفتیم اما اون موقع کجا و الان کجا...تا شاهین شهر اومده بودم که دلم گرفت،می خواستم برگردم ولی خب!... همیشه که نمیشه به حرف دل کرد یه مواقعی هم باید به حرف مامانا گوش کرد...یعنی همیشه باید حرفشون آویزه گوش باشه ولی بعضی وقتها شیطنت هم لازمه که حتما این دفعه لازم نبود...می بینی تورو به خدا...اینم از بخت بد منه...لعنت به من!...لعنت به تو!...لعنت به این زندگی!...

۲
حالا که چی مثلا"!...
از دست خودم شاکیم فراتر از حدود!...حالم داره از خودم به هم میخوره...تو این چند مدت بی خود چوب حراج زدم به این دل ناموندگار بی درمون...میدونم باید خیلی خیلی صبور باشم...ولی الان تازه دارم با تموم وجودم درکش می کنم...می فهمی لعنتی!...تازه دارم درکش می کنم...آدم بزرگا که حرف دلشون رو برای همه کس نمی زنند...یعنی نباید بزنند...


انگار مدتی است که احساس میکنم
خاکستری
تراز دوسه سال گذشته ام
احساس میکنم کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هروقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار فرصت برای حادثه از بین رفته است.
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند.
فرصت برای حرف زیاد است؛ اما
اما اگر گریسته باشی...
آه...
مردن چقدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی
انگار این سالها که میگذرد
جندان که لازم است؛
دیوانه نیستم.
احساس میکنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می شوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این باشم.
با این همه تفاوت
احساس میکنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس میکنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگیم، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه ی من دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم

آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم افتاد
و لا به لای خاطره ها گم شد
آنجا که یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور لبخند او چقدر شبیه من است!

آه ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
این روزها که جرات دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذاردست کم گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است
...

جرات دیوانگی-قیصر

 

 

 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
هیچکی شنبه 21 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 06:09 ب.ظ

نیمرخ سطح آب امروز فراآبه!
عمق آب به سمت پایین دست مجبوره که زیاد بشه و اینم از احوالات هیدرولیکی امروز ماست...

یک رهگذر یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 04:16 ب.ظ

پس دوست خوب برای چیه ؟ علمدار خوش اسم...

نرگس دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 09:54 ق.ظ http://narcissus79.blogsky.com

اقا عباس همیشه به حرف مامانتون گوش بدید از این روسیاهی هم درمیان به خدا!!!!

- دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 10:06 ب.ظ

آن زمان که بیداری خاطرات و افکار زجرت می دهند. به خواب پناه می بری بلکه از دست خودت رها شوی. اما خواب هم حد دارد! بعد از آن بیداری اجباریست! با خود می اندیشی چطور می شود این ذهن را برای همیشه خاموش کرد...؟ اینگونه است که می فهمی چطور برخی خودکشی می کنند! اما... بگذریم. حس می کنم می فهممت.

- دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 10:11 ب.ظ

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود / به هر درش که بخوانند بی خبر نرود

زهره سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 08:25 ب.ظ http://asemaneporsetare.persianblog.com

سلام ... شاید چیزی که میخوام بگم بی ربط باشه اما این روزا از اون روزایی که من بدجوری جرات دیوانگی پیدا کردم و کارایی می کنم که قبلا نمی کردم ... خودم بهش میگم دیوانگی دوست داشتنی

زهره سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 08:26 ب.ظ http://asemaneporsetare.persianblog.com

این نوشته شما من رو بدجوری یاد روزایی انداخت که هم گذشته و هم هنوز هست ... روزای عاشقی ... شاید بازم بی ربط باشه .. نمیدونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد