اینو میگم تا همه بدونن از نظر من زندگی هم ارزش وقت تلف کردن نداره×
شاید اگربه عمرم حتی یک بار تورا دیده بودم شاید اگر هفته ای یکبار، شاید اگرهرروز همدیگر را می دیدیم شاید شرم نگاه بر پلکهایم سنگینی می کرد شاید عظمت وجود تو چشمانم را کور می کرد شاید محو تجلی وجود تو زبانم لال می شد شاید هیچ وقت لب به سخن نمی گشودم نمی دانم دوست نمیدارم احساساتم را نادیده بگیرم دوست نمیدارم به همه ی عالم اعلان کنم که یا ایها الناس احساسات مرا جدی نگیرید دوست نمیدارم به خودم به احساساتم ذره ای شک کنم
و این گویا لازمه ی خداوندی است و زندگانی که سیبی است وگاز باید زد با پوست.ایمان می آورم به اینکه وصال مدفن عشق است به آنچه از نوجوانی دغدغه ی ذهنم بوده بدون هیچ نکته ی منفی، سراسر مثبت اندیشی و بالفور متنفر می شوم از این ادعای فلاسفه که وصال مدفن عشق است که گویا حالیاشان نبوده است، آنرا که خبر شد خبری باز نیامد×
۱ بامداد
درست یادم نیست چند شنبه بود که از تهران حرکت کردیم نماز ظهر را که خواندیم بساط زیارت عاشورا بر پا بود چیزی که درست به خاطرم مانده این است که روز روزعرفه بود.هنوز طنین نوای آنروز السلام علیک یا اباعبدالله درگوشم غوغا می کند گهگاه که فیلم آن لحظات رابا ترس و لرز می بینم بیشتر به این واقعیت ایمان می آورم که آنچه برماگذشت حقیقتا مثل یک رویا بود.دعای عرفه را دراتوبوس خواندیم،ابوسعید و مهدی اگر درست خاطرم مانده باشد و دیگر هیچ... تنها عشق بودو عشق بودو عشق×
مادربزرگ مادرم- بی بی سیده- شبهای تابستان که در حیاط می خوابیدند برای مادرم چهار قل می خوانده ((مادرم از سوسک می ترسیده بی بی سیده برایش چهارقل می خوانده×
برای سادگی خودم دلم می سوزد...
ببینم
راستی
نگفتی
برام
تو اهل کدوم سیاره ای
عرفه ات بزرگ باد...
بهت حسودیم میشه.