یاحق


مرور گذشته ها حالمو به هم میزنه همونطور که آینده نگریهای مضحکم. عرق سرد رو تموم بدنم میشینه  دمای بدنم تا منفی دویست و هفتاد درجه میاد پایین و اونجاست که یهو منفجر میشم  گر میگرم و میسوزم همین تموم زندگی من خلاصه شده در همین فعل و انفعالات شیمیایی  گاهی غمگینم  و گاهی بیتابی می کنم و می دونم که این هیچ خوب نیست مامان به طرز وحشتناکی به ظاهر با دیوونه بازیهام کنار اومده آینده به طرز دهشتناکی مفهوم خودشو برام از دست داده خیلی وقته اینطور زندگی کردن رو انتخاب کردم فکر نمی کنم زیاد بد باشه اما صابمرده مخ می بره یعنی دیوونه کننده است خیلی سخته باور کنی همه چیز هر لحظه همون جوریه که باید باشه اما شایدم تو راست بگی شایدم زمان خیلی وقته که وایساده و این ماییم که سرمون انداختیم پایین وعین چی نمی گم داریم میریم جلو که داریم دور خودمون می چرخیم نمیدونم. . . رسیدیم به پوچی تموم شد رفت پی کارش((زیاد جدی نگیرید.  

 

نظرات 7 + ارسال نظر
میثم پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:15 ب.ظ

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است. ها ها ها ها ها

مشترک مورد نظر . . . هه هه هه هه هه

[ بدون نام ] جمعه 10 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 01:06 ق.ظ


دستگاه مشترک مورد نظر سه روز است که خاموش می باشد نمی تونم باور کنم اینقدر ممکنه یه گوشی تلفن همراه اضطراب اور باشه.آرامشی که در حال حاضر دارم وصف ناپذیر است.باید سعی کنم دنیای اطراف خودم رو کوچک کنم.به طور محسوسی رابطه ی آرامشم رو با ابعاد دنیایی که برای خودم می سازم درک میکنم.به جز امتحان چهارشنبه سه تا پروژه هم هست که تا هفته ی دیگه باید تحویل بدم.اگه بشه تابستون رو تهران نباشم واقعن عالیه.میخوام برم یه جای دور.حتی الامکان بیابان باشد یه جایی که برق نداشته باشه اما جایی رو سراغ ندارم حیف شد ولی خوبی ش اینه که در حال حاضر دقیقن میفهمم که تابستون رو چی کار میخوام بکنم.دلم آرامش ابدی می خواهد یک سفر بی بازگشت 6/4/84 شب

حسین جمعه 10 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:32 ق.ظ

فکر.میکنم.تو..شدی.منhttp://www.eshgh1.persianblog.com/1383_12_eshgh1_archive.html#3221909

زیاد سختش نکن رفیق.من فقط دلم درد میکنه.مثل بقیه ی مردم که دلشون درد میگیره.چیزی که خیلی اذیتم میکنه اینه که خیلی از مرحله پرت افتادم بی طاقتم کم حافظه م حالم داره از خودم به هم میخوره . . .
گر ز حال دل خبر داری بگو
ورنشانی مختصر داری بگو
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست
راه اگر نزدیکتر داری بگو

مجید جمعه 10 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 08:46 ب.ظ

صوفی ابن الوقت باشد ...بی توجه به نوع پوچیتان اگر بگویم با یا حق تان در تضاد است ... همشهری .با هم یه مسجد امام میتونیم بریم؟

بی توجه به نوع پیشنهادتان من باید از مامانم اجازه بگیرم. . .(:

مجید شنبه 11 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:01 ق.ظ

الان دنیا را از بالا میبینید ... ولی متاستفانه ما این پایین هستیم ... من قبلا اجازه امروگرفتم ... منتظر شما میمونم

نرگس شنبه 11 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:49 ق.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com

داشتم یواش یواش وسطای متنت خودمو اماده میکردمکه کلی غر بزنم که این چه وضعشه...اینجا رو که سیاه سیاه کردی حداقل قبلش یه خط قزمزی داشت... همهاش هم که از غصه مینویسی...اما دیدم اخرش نوشتی جدی نگیرید...میگم بیا اینجا رو یه رنگ دیگه کن...اصلا دنیاتو یه رنگ دیگه کن.... چرا ادم باید چنین راه سخت و غمباری رو واسه زندگی کردن انتخاب کنه ها؟؟؟
به آداب نیازی نیست
به رسوم نیازی نیست
آموزش متون مقدس لازم نیست
ثروت لازم نیست. آزار جسمی ضرورتی ندارد
به علم وهنر احتیاجی نیست
آنچه ضروری است
قلبی پاک و متواضع است که تسلیم خداوند شده است و با هر ضربانش میگوید: ؛من؛هیچم تنها ؛تو؛ هستی

آنچه ضروری است
قلبی پاک و متواضع است که تسلیم خداوند شده است و با هر ضربانش میگوید:
؛من؛هیچم تنها ؛تو؛ هستی. . .

[ بدون نام ] شنبه 11 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 02:22 ق.ظ

اینم یه جورشه. . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد