مردن هم کافی نیست برای من که زنده به گور شده ام.دلم خواست از بی بی معصوم از سید محمد و اینکه چی شد از یزد آمدند مشهد بپرسم.وقتی می رفتیم ماه وسط آسمان بود نگاهش که می کردم آرام میشدم موقع برگشتن ماه نبود دلتنگ که می شوم یاد تو می افتم سرگردانی ام را میفهمم رفت و برگشت های مدامم را اینکه باید وصل بود سجاده ای را که آنوقتها مادربزرگ برایم خریده بود را از بقچه درآوردم تسبیح شاه مقصود بابا بوی غریب پاییز زده ام بر صف رندان و هرچه بادا باد هرچقدر هم که بگویی زندگی خالی نیست برای دانشگاه رفتن عزا گرفته ام یه چیزهایی هست که بر یه چیزهایی تفوق دارد این چیزها را انسان خوب میفهمد آدم که بخواهد خدا هم ازقبل خواسته است آدم که نخواهد خواست خدا هم در هاله ای از ابهام شیطانی فرو می رود اصفهان را دوست دارم یزد را مشهد را شیراز را کمتر هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز در این تابستان اصفهان نرفته ایم به سراغ من اگر می آیید...این قدر دانم که از شعر ترش خون می چکید.دلم برای اصفهان امرو نهی های مادربزرگ دلم هوای تو کرده  تنها تکیه گاهم بودی (؟) . . .

 

 

 

 

 

 



 





عبدت الله حتی اتاک الیقین

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد