تاب نیاورد سینهات حجم اندوه و نالهی دل مرا دیدار تو جلوهای بود از نور حق عشق همیشه برایم معیار زندگی است چه آن زمان که از تب فراق بسوزم در گوشهی ذهنم حواس جمعِ تعالیام چه آن زمان که مست و خراب و بیخودشدهی دیدار تو باشم خواستی رفتی خواستی برگرد..
دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد جان را سپر تیر بلا خواهم کرد
عمری که نه درعشق تو بگذاشتهام امروزبه خوندل قضا خواهم کرد
وامدار روی توام میان اینهمه سیاهی اینهمه شب چرا نگرانِ آفتاب نباشم؟ به گمانم بسیار گشتهام آنقدر آزمودهام که بی هیچ قید برای داشتنت به خواستگاری خدا رفتهام تورا از خدا خواستهام سر تسلیم من و خشت درمیکدهها ...
سنگینی نگاهم را میخواهی باشد! چشم بردوز راه کج کن و برو پشت به آفتاب سربه زیرِ نگاه توام هنوز هم میخواند تا با غم عشق تو مرا کار افتاد ...
از کاغذ پارهها، این کاغذ پارهها شرحه های دل است که پرپر میخواستیشان..