روی تختم دراز کشیده بودم که یکهو گذشت به ذهنم این غزل مولانا

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو                   آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست          آن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

انی جستم و دیوان شمس را بیرون کشیدم خاک رویش را با گوشه ی گرمکنم پاک کردم وغزل را تا انتها زمزمه کردم روی دیوان، هیوا مسیح بود همسایه دیوان شمس را که گذاشتم روی طاقچه هیوا ماند روی میزم که شروع کردم به خواندن این از مقدمه ی همان است .... یکشنبه 7/آبان

 

"مرا می شناسی یعنی که نمی شناسی رنجم را می دانی یعنی که نمی دانی تورا می شناسم یعنی که نه، دردن را می دانم یعنی که نمی دانم زیرا ما هرگز مثل هم نیستیم و این غربت مقدر تا انتهای عالم با ما خواهد ماند و انگار همه ی زیستن یعنی شکستن این غربت ناگزیر

همسایه جان! از راه دوری آمده ام خسته ی انگار جهانی که در پشت سر از اتاق کاهگلی معصومی نزد تقدس گوسفندان و رنج الاغها  و بوی سیب های امیری که می دانم از بهشت آمده اند از کنار طویله ی تاریکی که سکوت و نجواهای شبانه را دوست دارد از این راه که راهی است در جهان هرچه به سوی پیرسالگی پیش می روم می بینم چیزی جز ابلهی نبودم که دریابم  و دریافتم این جهان چقدر ساده بود و ساده است و ما چقدر درهم تنیدیم این جهان ساده را که آب بود و خاک آتش بود و هوا و انسان و آنقدر به هم بافتیم که بعد کسانی به راه افتادند که جهان را ساده کنند معنا کنند برایمان و من که در این راه پی شادمانی علف ها و پروانه های کودکی بودم و دلم می خواست

باد همانطور بوزد روی موهای مردمان

که بر علف

پروانه همانطور بنشیند روی شانه ی مردمان

که بر ترک گل

اما رنج را یافتم ... و بعد رنج آنهمه شادمانی را دریافتم  و دریافتم که بایدویران شوم تا آباد شوم ...

... همسایه جان من تو را سنجیده ام قهرت را عشق و نفرتت را دزدیدگی و قاتلانگی ات را حتا مهربانی و صفایت را غریبگی و آشنایی ات را حتا گذشته و آینده ات را خطاها و سادگی ات را حتا و حالا درست همین جای سی و چند سالگی می خواهم از این جا به بعد بخندی و زیبا باشی شادمان باشی آنقدر بخندی که عالم بخندد می خواهم از این جا به بعد برایت ماه تازه بیاورم کنار پنجره ی اندوهت که عاشق شوی به دست آیی در لحظه ها و راههای جهان این وعد بین ما باشد تا از اینجا به بعد که من شریک رویاهایت شدم و شدی شریک گرما و سرمای تا غروبت شدم و شدی شریک رنج شانه هایت شدم که مار می بردی در راه ...

... قانون نیما می گوید "باید در کار خود کهنه شد" این یعنی چه؟... باید این کهنگی را خوب بشناسیم تازگی ها از این جاست که آغاز می شود و اینکه در مسیر این کهنگی هرگز از انسان بودن و انسانیت و خداوند غافل نباشیم غفلت کنیم تازگی هامان را از دست داده ایم ...

... همسایه این چیزها را می نویسم که بدانی این حرفها گنجشک ها از دو سه روز کارگاه شعر و تئوری بیرون نیامده آدرس، در خود زندگی است که باید جست و جو کرد می دانی زندگی کردن یعنی چه و درک خارج از آن در یک آن ِ شعری یعنی چه؟

شاید یعنی از نزدیک چشم خیس الاغها را دیدن

یعنی دیدن گریه تا انتها دیدن خنده تا انتها

دیدن سکوت سیب ها درشب خپ خیار و هندوانه در پناه تاریک بوته کشف معنا از پشت نگاه دو انسان دیدن رنج و شادمانی انسان از اغاز تا امروز ... اما اینها باعث نشد که هیوا حتا دشمن  ستیز شود ...

باش همسایه! روزی بود که صاحبخانه مرا و مادرم را به خانه ی اجاره ای دیگری کوچاند در سایه روشن خانه ی تازه که غریب بود با من دیوارهایش غریب بود با دست هایم غبارش غریب بود با عمرم چیزهایی بود که در گاه و بیگاهیِ قدم زدن تنهایی سجاده و گریه شادی پنجره خواب و بیداری هول و هراس پرسه می زد و باید کشف می شد باید به دست می آمد چه بود آن همه نمی دانستم اما می دانستم اشعاری باید سروده شود می دانستم حرفهایی در اطرافم به خواب رفته است می دانستم معناهایی تازه در راه است که در هر چیز ساده به خواب رفته است یا فراموش شده که باید به یاد آید و بیداری شاعر در سکوت کلمات بود اشیا باید به خلوص سکوت می رسیدند شاعر باید به سکوت محض می رسید به آنِ ناب و محض و ناگهان شبی تمام خانه که آنِ آدمی است به آنی بدل شد اما این آن باید به آنات ناب شاعر تبدیل می شد آن شبِ ناگهان اما فرارسید همسایه شب بیداریِ تا نمی دانم چه وقت شب روز بیداری و خیره شدن به هر چیزِ تا نمی دانم کجای اطرافم ... همسایه خوش آمدی به این تذکره ی کوچک که در آن چیزهایی به یادم آمده است و چیزهایی به یادم می آید اطرافم همسایه تو به یادم می آیی خوش آمدی! دهان آمدنت را با ترانه ای از مردمان دور شیراز شیرین کن ...

من و تو گندم یک خوشه بودیم

من و تو آب یک رودخونه بودیم

من و تو بسته بودیم عهد و پیمون

کدوم ناکس تورو کرده پشیمون

بیا تا گندم یک دونه باشیم

بیا تا آب یک رودخونه باشیم"