نفسهام به شماره افتاده بود! جناب آقای قاضی! من اعتارض دارم .. من به شب ها اعتراض دارم به طلب مادرانه ی دستان بی بی من به روزها اعتراض دارم به خواستگاری خدای چشمان بی بی..
شب بود و پشت پلکهای خسته ام گرگر آتش لبانت می سوخت نفس می کشیدم و مستی عطر تن تو می پیچیدم میمردم و قلبم به ضربان خنده هایت دوباره کوک میشد صبح میشد و ردِ سفیدی از خواب دستان تو روی تنم می درخشید.. با خودم می خواندم تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم // شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم*


بر سر دوراهی ِ تو و هیچ
خدا میوه ی تردید دلم را چید
دستانم مرد!
چشمانم خوابید!









*فریدون مشیری