به چشمان تو سوگند! .. سخن از اینجا تا سرکوچه ی شما یا تا آخر خط زندگی نیست مسئله حتا بودن یا نبودن هم نیست درد من چهارچوبهای پیر زمانه است که از یک طرف ریشه در سنت ما دارد و از طرفی رها شده در الآنِ زندگی ماست کهنه نقابهایی که یک از چهره برداشتنشان در دنیای امروز چنان قیامتی برپا کرد که یارای پایستن نداشت دل بی پروای به آب و آتش زده ی پروانه ! اگر دنبال چیزی به نام اصالت و نجابت بانوی ایرانی می گردیم بگویم که گم شد تمام شد باید از نو ساخت! به اقتدای تاریخ ِ حیرانی ِ آدم !

 

 

 

و در تاریکی ِ شب ِ اتاق فریب باید خورد!

تا چند قدم مانده به تکرارِ هربارِ انتهای دنیا

تپش­های خیال را به ایستایی ِ زمان ِ بازوان تو سپرد ! ..