"این مثل کار بت پرست ها است که بت را خلق میکردند و بعد می پرستیدند... هدف انسان باید در ماورای فرض واعتبار انسان واقعیت داشته باشد... ارزش امر اعتباری فقط در حدود وسیله واقع شدن و وسیله قرار گرفتن است... مگر میشود انسان یک چیزی را فرض کند و بعد آن را هدف خود قرار دهد ؟!"* ... کاغذی بود مبنی بر فتوای مراجع در خصوص شمایلی که از ائمه میکشند و می بینیم خصوصن در ایام محرم به ظاهر ایرادی نگرفته بودند بر این کار من باتوجه به ذهنیتی که از درست نبودن این کار داشتم گمانم بود که فتوا در موضع رد است کاغذ را برداشتم و گذاشتم توی کیفم حامد انجا بود حقیقت را میدانست یعنی دیده بود حقیقتی فراتر از ذهنیت من و حامد وجود داشت در صورتی که ما هردو به واقعیت رای داده بودیم. بحث از نتیجه نمیکنم مقصودم بیانی از مصداق حقیقت و واقعیت است./

 

 

آنقدر درد درون را در دل خود ریختم

تا که خود با درد هستی سوز خود آمیختم

 

تا جدا ماند من در من زهر بیگانه ای

از تو هم ای عشق بی فرجام من بگریختم

 ...

 

 

جدا از اینکه این حرف را شهردار اصفهان گفته باشد یا نه، حماقت ش باعث شد خنده ام بگیرد مثل برداشتِ برادررضایی از نسل سوم انقلاب در گذر از بحران مثل صحبتهای دکترخوش چهره از ایدئولوژی بر باد رفته در قالب ساختارهای متعارف مثل آرمانگرایی دانشجویان مثل اینکه هر انسان آرمانگرا دانش جو است مثل بیانیه ی شورای صنفی مثل ...  " به هر حال مردم باید تصمیم بگیرند که مترو می خواهند یا درخت ؟! "

 

   

برداشتِ اول٬ سوت های جفت نشده ی تنهایی ام .

 

 

  

 

...

 

 

 

"گمان بود من او را دوست می دارم و نبود الا خدای" * 

 

انسان محدود است و به واسطه ی همین محدودیت، محتاج/در تلاطم های بی وقفه ی روح، گناه نقطه ی آغازِ تلاشِ تن آدمی است برای پیوستن به بی نهایت ِ ذات/تقوا ترسِ بی خدا ماندن است و توبه راه بازگشت .

 

 

   

"... و تردیدی نیست که مولانا هیچ زنی را سزاوار و لایق چنین عشقی که جوهری قدسی و مینوی دارد(جوهر عشق، قدیم است) و کاربستنش در حیات زناشویی، موجب پریشانی است، ندانسته است. اما واقعیت یابی عشق انسانیِ دوام پذیر، مستلزم یکی نشدن عاشق و معشوق یا زن و مرد،بل برعکس، مقتضی همکاری آن دو برای تحقق ذات خویش در عین حرمت نهادن به هم و شناخت خصائص تقلیل و تحویل ناپذیر یکدیگر است و ناگفته پیداست که چنین واقع بینی ای با جذبه و ربودگی عاشق عرفانی، تفاوت ماهوی دارد و مسلم است که عشق مولانا به همسرش، هراندازه که دوستش میداشته از مقوله ی عشق" مجازی" بوده است. عشق عرفانی یا عشق" حقیقی"، چه مرد، راهبر عاشق باشد و چه فرضن زن، راهیاب فنا در معشوق است و مولانا اگر هم زنی را همتای یاران گزینش، برمی گزید،باز عشقی که به وی می داشت، از قماش عشق و محبت به شمس یعنی در نهایت عشق به معبودی بود که مولانا خواهان درباختن خود د اوست،چونکه وی مظهر و مجلای حق است،و نه عشق به زنی که از سر واقع بینی می توان دوستش داشت! بنابراین اگر عشقِ مولانا به شمس و مناسباتِ شگفت آن دو، به افسانه و اسطوره می ماند، این اسطوره همان اسطوره ی عشق شیفتگی خردگریز است که ضد عشق واقع گرای مرد به زن در جامعه ی انسانی است ... مولانا در عشق، به ماورای افقهای حسی نظر دارد و فرشتگان الهی، وی را به فراسوی دنیای حس می برند، بنابراین نمی تواند زنِ همسر را به عشق شیفتگی که مقتضی پرواز در هوای اوجها و استغراق در فراخنای آفاق ماورای حس است دوست بدارد؛ چون راهش، مردن است و نقد خود به آسمان بردن است که تا نمیری نرسی. این سلوک که به نخستین نگاه، دال بر خوار داشت زن و کم محلی به اوست، از دغدغه ی در نیامیختن آن دو گونه عشق نیز آب می خورد و خلط این دو مفهوم متضاد، موجب پریشانی ها و گمراهی هایی است که ریشه در مزج ناهشیارانه ی دو دنیای ناساز لاهوت و ناسوت دارد. " ** 

 

 

 

با اینهمه؛ " کاشکی کردی و گذشتی .. " *** 

 

 

 

فکر میکنم چه صلابتی می خواهد بعد از رفتن مادربزرگ تسلی بخش غم دیگری باشی/ سهراب زبانه ی حسد را بر جان م شعله ور میکند/ خوب که میسوزم وقتی مادر درخود فرورفتن م را میبیند کار امروز و دیروزم نیست عباس سختگیر است سخت گیر است روزهای آخر اردی بهشت خیال هایم به دستِ باد/ زیربارِ اینهمه بی قیدی من به تکیه گاههای خودم شک می کنم/ بعد از اینهمه مدام که بالا می آورم ...  چند باره می سازم! .

گرمای این روزهای شهر دود گرفته ی خاطرات کودکی ام٬ ذوق سرشاری می خواهد خنده ی گهگداری بر لبانِ برآماسیده ی عباس بگردم و بگردم شاید دست که میکشم روی ردپای گذشته های نه چندان دور، سینه ام خالی از اینهمه تهوع  پراز هوای لطافتِ سبزه زارانِ تو باشد ... تابستان هایم اغلب در تهران میگذشت سرهای ظهر، توی تبداری ِ چهل و چند درجه ی شهر، دوست داشتن م این بود که چای دم کنم بفروشم به شما . خوب شد . خندیدم . مرسی مادربزرگ . 

 

 

" بسمونه دیگه ! ."

 

به گمان، علاقه ام به بی وحدتِ موضوع نوشتن ثمره ای جز عصبیت و کلافگی از برداشت های تعدادِ ادمها ندارد .

 

 

 

برای دل مهدی

دلم یک زبان با واژه های نو وَ  ناب میخواهد آنطور که چهارزانو بنشینم زیر نور ماه - ای کیو سان وار- به حل مسائل، ابرهای خیال را نقاش ای کنم  یادش به ه ه ه ه  که خط خطی های ِ خیابان های خیس از باران های پاییزی٬ خدا را برای ما درشکه میکرد "اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست و چرا در قفس هچکسی کرکس نیست" / محمدِ خوبِ من مثل عباس تو در تو است غولها هم لایه لایه هستند!/ آن وقت یک قطره از آنهمه ابر بچکد روی واژه ی احساس و آرام آرام  بلورینه ی بلوغ جاری شود..

 ۱۸/اردی بهشت/۸۵ مغرب

 

 

 

 

 

 

 

بعد از این همه قصه که نگفتم، افسانه ی مردم شدم / حالا هی بنشینیم خودمان را پشت رنگی رنگی کلمات پنهان کنیم / رنگ دوست داشتی،نه؟/تقصیر تو نیست ! تقصیر من هم نیست این وبلاگ دیرزمانی است که متعلق به هیچکس میباشد/ دور شده ای رفیق یادم هست یکبار نوشتم ...  بی خیال من نمیشی رفیق؟!..

 

 

 

 

 

...

 

 

 

 

 

 

 

و فکنی من شد وثاقی // سوزش های درون م  ...

هاه ..

 

ای سرو ناز حسن

عشاق را

چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

هردم به خونِ دیده

چون باده باز بر سر خم رفت

 کف زنان

حافظ که دوش از لب ساقی شنید راز

...