کدام خدا؟ خدای عباس ببین! اگر گناه کورم کرده اگر محرومم اگر سستم میکند اگر ... آنقدر اشک می ریزم ضجه می زنم شیون می کنم تا تا تایش را نمی دانم ولی پیشکش ِ تو اینهمه/ که خواستم میانبر بزنم که خواستم ؟ و نشد./ خدای عباس ببین! اینهمه پیشکش تو گمان کن اینبار می خواهم .. روی دستهای دعا بزرگ می شوی م..

 

 

آری! 

"می شود دست بالا کرد و پاره های آینه را گرد آورد و در جای خویش نهاد،شاید خورشید به تمامی جلوه گر شود"

 

ممنون سید..

 

 

 

 

 

 

 

 

همین که فکر می کنم قرار بود الگو باشم کفایتم می کند به گمان که تن بدهم به خیلی از رسم خیلی از منطق خیلی از عقلانیت که حالا انسان مدعی ان است اما دیشب دیشب بود که گفتم که انسان دیرزمانی است که از بهشت رانده شده که من گاه می اندیشم که چه کوشش باطلی است که من و توئی که اینگونه می خواهیم و فکر کردم که ما تو و من –خودمان- تا کی می توانیم اینطور دوام بیاوریم؟... هدایت بر دو گونه است یک در شان انبیا که ارائه ی طریق است دو اتصال به مطلوب در شان امامت /  تا چقدر خواسته باشیم تا چقدر شاکر باشیم تا چقدر ... اللهم اجعل فی مقامی هذا ممن تناله منک صلوات و رحمة و مغفرة ... ۲۶/بهمن

 

 

چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا

آه تو تیره می کند آینه ی جمال من

 

...

 

 

 

 

وب که میگردم چهارشنبه ت را در غم خلاصه می بینم ببخش بانو.. اینهمه قرار بود سهم عباس باشد حالا انگار شرحه های دل است اینهمه که دنبال آرامش از نفس می افتم.قول میدهم..

 

 

 

دیشب دیشب آسمان زیبا بود هوا خوب اما نه انقدر که بشود یا بگذارند که از درخت توت بالا بروم و برایتان توت بتکانم مشق هایم را که نوشتم این بار خواندن و نوشتن یادتان می دهم با مداد گُلی از الف شروع نمیکنم الفبای روی ایوان مادربزرگ باحرف دال شروع می شود نردبان را خودم می آروم این بار اگر از خواب بیدار شدند... مگر از خواب بیدار شوند آنوقت قیافه ی آدم بزرگها را به خودم می گیرم لازم باشد التماس می کنم اشک می ریزم تا کلید باغ را بدهند برایتان توت می آورم بانو مشق هایم را که نوشتم...

 

 

 

 

من چه سبزم امروز

من چه سبزم امروز

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هشیار است

و چه اندازه تنم هشیار است

 

...

 

 

ظهر تابستان است.

 

 

 

 

 

اینجا نشسته ام  دقایق از پی هم می دوند غربت لحظه ها قربانی اشک پشت این همه که نشستی گفتم خدا امشب برای آدمهاخوبی بدی پرسیدم چرا یکی حسین می شود یکی یزید ؟ اینقدر سخت اینقدر راحت باران بارید خوب ماندن بد شدن تا چقدر حواسمان جمع باشد تا چقدر شاکر باشیم تا چقدر؟

 

 

 

 

 

 

 

 

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است

صبح فردا

صبح فردا بدنش ...

 

 

 

 

 

 

کهیعص.. تمام انسانیت و آزادگی نجابتِ لحظه هایی است که فهم می شوی گمان مبر که جز این بشیر و نذیر باشیم کدام تشنه تر؟ برایم قصه و فسانه مخوان ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش میدانی؟ تو فرض کن فریاد این گلوی خسته خواست بگوید چیزی هست همین.انسان از نفهمی دق میکند هم می میرد