سلام خدا اینجا که من برای تو نامه می نویسم اسمش زمین است خودت بهتر میدانی آخر اینجا را تو آفریده مهدی که رفته بود عرفات حوایش را پیدا کرده بود اما من عرفات نرفتم دلم مدام غصه میخورد من از قواعد بازی هیچ بلد نیستم اما من خودم را برای تو نگه میدارم میدانم که تو آدمها را دلهای آدمها را میخری دل من سیری چند؟ خدای خوب از روزگار گله ای ندارم از خودم شاکی ام مدام دلم برای انسانیت می سوزد البته من دقیقن نمیدانم که انسانیت چیست ولی دلم که برای تو تنگ میشود به حال انسان گریه میکنم گریه هایم را تو میبینی دوست داشتم یکروز بعدازظهر پاییزی دستم را میگرفتی و میبردی گردش تو به من نگاه کنی و من برای تو از ته دل بخندم میدانم خنده هایم را دوست داری هاه! خدای خوب عباس...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مادرم میگوید وقتی هم که به دنیا آمده بودی تا یک ماه همه­ش میخوابیدی..