یک نگاه به دور و برت که بندازی معنای حرفهایم را خوب می فهمی.به اندازه ی یک پشت و روی کاغذ آچهار امپریوم گوش دادن مثل این می ماند که حالا که خسته و کوفته از  راه رسیدی یک دوش آب گرم بگیری  و بعد این کلاه مسخره را بگذاری سرت که مبادا سرما بخوری.به این فکر میکردم که نوشتن های من اینجا در این روسیاهی .... کاش میشد چشمهایمان را به روی هر چه پلیدی است ببندیم ولی من تازگی ها درد را خوب می فهمم سنگین ش را روی شانه هایم احساس میکنم پشتم خم شده رفیق  به آخر خط رسیدم یا رومی روم یا زنگی زنگ...اینکه چرا کسی به ماه نگاه نکرد  خیلی ها به دیوانه بازی های من خندیدند سادگی من با سختی این آدمها هماهنگ نشد خیلی که امیدوارم می شوم سنگینی فضاهایی است که بوی غربت در آنها بیداد می کند و هیچکس لام تا کام حرف نزد...

 

 

 

 

یادم رفت یا نگذاشتی که بگویم.چه فرقی میکند برای تو که  تمام ملکوت سبحان الله سبحان الله دست به دعای نگه داشتنت شده اند کوتاهی از تو نبود  بر کودکی و نوجوانی ات چه گذشته کجای عالم بیرون چنین تضادی داشت با دنیای کوچک تو که هضم نشد که حالا معنویت زمین و زمان باورش برایت اینقدر سخت شده چه برسد به اشک های من که می ترسم به سخره شان گرفته باشی حالا که خوب فکر میکنم  می بینم حق با تو بود من همان عباس سالهای پیش هستم درست است که خیلی پیر شده ام ولی هنوز زنده ام  و می خواهم زندگی کنم میان گریه ی من تا اشکهای تو فرق بسیار است می خواستم بگویم که حرف زدن با تو اشک مرا در می آورد با این انگلیسک بازی ها حالم را به هم میزنی  حالا من به جهنم تو را به خدا اینقدر با خودت  ستیزه مکن...

 

 

 

  

مادربزرگ که مرد نگاه دربه درم هراسان در چشمان تو گره خورد تویی که به گمانم قرار بود جای خالی او باشی دریغ و درد که رفتنش هنوز باورم نیست سرگردانم بانو  آتشم می زند وقتی فلانی از فلان شهر نمی دانم کجا پا می شود می آید در این خراب شده و بلند بلند انگار نه انگار که من اینجا هستم مهربانی تو را فریاد می زند بی تابم بانو تا کجای دنیا مانده من باید تقاص عشق نداشته ام را پس بدهم شهر الرسول هم رفت می بینی این رمضان المبارک چطور آتش بر جانم افکنده تو خدای من بودی رسول من بودی چشمان تو مرا  به بی نهایت ذات وصل می کرد رفتنت هنوز باورم نیست  به حساب این زمینی ها بگو کی برمیگردی تو را به خدا در این آشفته بازار تنها رهایم نکن می ترسم بانو احساس می کنم جز برای درد کشیدن آفریده نشده ام اما کاش این درد این رنج اینقدر ناخالصی نداشت دلم شراب ناب می خواهد از همانهایی که وقتی نگاهم می کرد مست میشدم...





 سحرگاه ۲۹ شعبان ۱۴۲۶




بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

 

روا بود که چنین بی حساب دل ببری؟

مکن،که مظلمه ی خلق را جزایی هست

 

به کام دشمن و بیگانه رفت چندبن روز

ز دوستان نشیندم که آشنایی هست

 

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از او دوایی هست

 

گناه عشق/همایون شجریان  

 


مشت می کوبم بر در 

پنجه می سایم بر پنجره ها

 
من دچار خفقانم خفقان


من به تنگ آمده ام از همه چیز

 
بگذارید هواری بزنم 

آی
با شما هستم

 
این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

 
سر کوهی دل صحرایی

 
که در آنجا نفسی تازه کنم 

آه 
 
می خواهم فریاد بلندی بکشم

 
که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس دارد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم 

من هوارم را سر خواهم داد

 
چاره ی درد مرا باید این داد کند

از شما خفته ی چند 

چه کسی می آید با من فریاد کند ؟