تاب نیاورد سینه­ات حجم اندوه و ناله­ی دل مرا دیدار تو جلوه­ای بود از نور حق عشق همیشه برایم معیار زندگی است چه آن زمان که از تب فراق بسوزم در گوشه­ی ذهنم حواس جمعِ تعالی­ام چه آن زمان که مست و خراب و بی­خودشده­ی دیدار تو باشم خواستی رفتی خواستی برگرد..

 

دل در غم عشق مبتلا خواهم کرد        جان را سپر تیر بلا خواهم کرد

عمری که نه درعشق تو بگذاشته­ام     امروزبه خون­­دل قضا خواهم کرد

 

 

وامدار روی تو­ام میان اینهمه سیاهی اینهمه شب چرا نگرانِ آفتاب نباشم؟ به گمانم بسیار گشته­ام آنقدر آزموده­ام که بی هیچ قید برای داشتن­ت به خواستگاری خدا رفته­ام تورا از خدا خواسته­ام سر تسلیم من و خشت درمیکده­ها ...

سنگینی نگاهم را می­خواهی باشد! چشم بردوز راه کج کن و برو پشت به آفتاب سربه زیرِ نگاه تو­ام هنوز هم می­خواند تا با غم عشق تو مرا کار افتاد ...

 

 

 

 

 

 

 

 

از کاغذ پاره­ها، این کاغذ پاره­ها شرحه های دل است که پرپر می­خواستی­شان..

 

 

 

کاری هم داریم جز سوختن و ساختن؟ آدمها برای ندانستن هاشان دنبال همدرد میگردند من آدم نیستم من عاشقم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اناانزلناه­فی­لیله­القدر

وماادراک ...

  

 

شعله­ای از اعماق وجودم زبانه می­کشد و می­سوزاندم ساقه­ی نیم سوخته­ی رویاهایم پیش چشمانم آرام سر خم می­کند و می­شکند درست به تردی همین ثانبه ها سکوتی به بلندای گنبد شیخ لطف الله میشود پس زمینه­ی ذهنم مثل سکوت دم ظهر نقش جهان و تنها خنکای سکوی جلوی مسجد شاه جوابگوی توهم این عطش است میدانم! قطعه­ی گم شده­ی این پازل به زودی رخ مینماید همو که پشت هزارها فریب پنهان است فقط کمی صبر شاید از همان صبرهای قشنگ صبرهای شیرین هراسان از خواب می پرم یادم می افتد پرسیده بودم چه چیز محدودش می­کند و جواب نگرفتم احساس جنگجویی را تجربه میکنم که دست بسته به پیشگاه خدایان پرتاب شده باشد زانو بزن و اعتراف کن تو قرار بود فاتح این میدان باشی ... ازنو؟ تو بگو انگیزش خماری بعد از عقابی...

 

 

 

 

 

 

 

گفتم بزرگی خوبی رنجیدی! نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار...* خدا قدعلم کرده بود در گذر انسان ازانسان در عبور از مرز بی قیدی راضی شدم قانع "قال هذا فراق بینی و بینک سانبئک بتاویل مالم تستطع علیه صبرا"** خندیدی دلم آرام گرفت بهتر بود که عاقل باشم گذاشتم مسیر خودش را برود اما حالا مدام دلشوره­ام دلشوره آشوب دلشوره آشوب که مشهدم مکه­ام مدینه­ام پشت شفافیت چشمان تو مات بماند! تورا به خدا بگذار دلم آرام بگیرد خوب باش٬ خوب ِ من!..

 

*عشوه­ای فرمای تا من طبع را موزون کنم /حافظ

**78 سوره­ی کهف

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

طبق دستور مقامات بالا اینجانب از این تاریخ به بعد عاشقانه­ای ندارم و هرگونه برداشت ِ به شخص از نوشته­هایم پیگرد قانونی خواهد داشت

 

 

  

 

 

با اینکه عمران میخونم و میخوام که ادامه بدم ولی فک که میکنم اون تساهل و تسامح برا مدیریت ایرانی رو ندارم وگرنه دوست داشتم شهردار بودم.آینده­م تا پنج سال بعد از فوق به کسب تجربه و درآمد خواهد گذشت اونم نه تو سیستم دولتی که دیدم چطور آدمُ، فکرشُ بسته نگه میدارن برای بعدش هیچ تضمینی به موندن ندارم شاید رفتم روآندا شایدم رفتم پاریس پیش سایمون خدارو چه دیدی اما تا قبلش خوب ایرانُ گشتم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اینجا فرض کنید یک عکس از گهر حالا

 

 

 

 

هاتفی از گوشه­ی میخانه دوش ...

 

و بگو داستان ما

داستان من و خدایی است

که مرا شیر داد

و به شیفتگی خویش مرا امر داد

قل اعوذ برب الناس

ملک ناس

اله الناس

و من پناه می برم به تو از آن شیطان که وسوسه و اندیشه­ی بد افکند در دل مردمان

 

 

 

 

 

 

سلام خدا اینجا که من برای تو نامه می نویسم اسمش زمین است خودت بهتر میدانی آخر اینجا را تو آفریده مهدی که رفته بود عرفات حوایش را پیدا کرده بود اما من عرفات نرفتم دلم مدام غصه میخورد من از قواعد بازی هیچ بلد نیستم اما من خودم را برای تو نگه میدارم میدانم که تو آدمها را دلهای آدمها را میخری دل من سیری چند؟ خدای خوب از روزگار گله ای ندارم از خودم شاکی ام مدام دلم برای انسانیت می سوزد البته من دقیقن نمیدانم که انسانیت چیست ولی دلم که برای تو تنگ میشود به حال انسان گریه میکنم گریه هایم را تو میبینی دوست داشتم یکروز بعدازظهر پاییزی دستم را میگرفتی و میبردی گردش تو به من نگاه کنی و من برای تو از ته دل بخندم میدانم خنده هایم را دوست داری هاه! خدای خوب عباس...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مادرم میگوید وقتی هم که به دنیا آمده بودی تا یک ماه همه­ش میخوابیدی..