یاحق
مرور گذشته ها حالمو به هم میزنه همونطور که آینده نگریهای مضحکم. عرق سرد رو تموم بدنم میشینه دمای بدنم تا منفی دویست و هفتاد درجه میاد پایین و اونجاست که یهو منفجر میشم گر میگرم و میسوزم همین تموم زندگی من خلاصه شده در همین فعل و انفعالات شیمیایی گاهی غمگینم و گاهی بیتابی می کنم و می دونم که این هیچ خوب نیست مامان به طرز وحشتناکی به ظاهر با دیوونه بازیهام کنار اومده آینده به طرز دهشتناکی مفهوم خودشو برام از دست داده خیلی وقته اینطور زندگی کردن رو انتخاب کردم فکر نمی کنم زیاد بد باشه اما صابمرده مخ می بره یعنی دیوونه کننده است خیلی سخته باور کنی همه چیز هر لحظه همون جوریه که باید باشه اما شایدم تو راست بگی شایدم زمان خیلی وقته که وایساده و این ماییم که سرمون انداختیم پایین وعین چی نمی گم داریم میریم جلو که داریم دور خودمون می چرخیم نمیدونم. . . رسیدیم به پوچی تموم شد رفت پی کارش((زیاد جدی نگیرید.
برای گفتن من شعر هم به گل مانده
نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا
به پیش درد عظیم دلم خجل مانده . . .
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در هم عمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
دیریست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هرچند که تا منزل تو فاصــله ای نیست
شهریار قنبری
.
.. . .
………….
..
.
…
.
.
.. .
درست مثل وقتی که پدربزرگ گفت: "خیلی خوبه آدم خوب باشه"
خیلی چیزها را در جواب خیلی افراد که نه، در اصل برای دل خودم باید بنویسم اما بیچاره من که تمام بدنم درد می کند لطفن زحمت بکشید و خودتان جوابهای خودتان را پیدا کنید من به شما اعتماد می کنم پس شما هم به من اعتماد کنیدو تمام پیش فرض قضاوتهایتان را آنچه برای خود می پسندید برای دیگران هم بپسندید.اعتماد ما نیازمند اعتماد شماست.دینگ دینگ. . .راستی ما یک بلیط اضافه داریم.شمارا به دیدن تاتر دون کیشوت دعوت می کنم.
از تو بیش از همه دنیا
از خودم بیش از تو خستم
شاید من هم باید به خودم یاد می دادم که به همدردی گاهگاهی زیرپوست یک علاقه ی مجهول که تنها ناشی ازیکسری احساسات مشترک مزخرف بود قناعت کنم . . .نمی دونم . . .
آقا سید محمد .. یه استخاره میکنی !؟
..............
...
.....
خوب
به عهد و پیمان عمل شود
یاعلی. تو صحن گوهرشاد دعا گو هستم
همه چیز تار میشه و من تو اون شلوغی فقط براش مینویسم که دلتنگم.همین.
تاسر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودا زده از غصه دونیم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
اتحادیست که درعهد قدیـــم افتادست
شهر ما کمی پایین تر از شهر شما بود.شمال جنوب شرق یا غرب چه فرقی می کند به فاصله ی هفتاد و هفت کیلومتری نزدیکترین آبادی درست مثل اولین روزی که یادم نیست تیر بود یا خرداد مهدی امروز می گفت من به تمام کسانی که دوستشان دارم می گویم آشغال یادم آمد که تصمیم گرفتم همه ی کسانی را که دوست داشتم با دست خودم خفه کنم و بعد تا آخر عمر هر شب جمعه گل می بردم سر قبر تک تکشون فانوس روشن می کردم.خیال نازکت آزرده ی گزند مباد من بارو بنه ام را بسته ام رفیق . . .
تارو پود هستیم بر باد رفت اما نرفت
عاشقی ها ازدلم دیوانگی ها ازسرم
مسافر
دم غروب، میان حضور خسته ی اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را میدید.
و روی میز،هیاهوی چند میوه ی نوبر
به سمت مبهم ادارک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه ی صاف زندگی میکرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد میزد خود را.
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
«چه آسمان تمیزی!»
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش میآمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
«دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر میکردم
و رنگ دامنهها هوش از سرم میبرد.
خطوط جاده در اندوه دشتها گم بود.
چه درههای عجیبی!
و اسب، یادت هست،
سپید بود
و مثل واژه ی پاکی، سکوت سبز چمنزار را چرا میکرد.
و بعد، غربت رنگین قریههای سر راه.
و بعد تونلها.
دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این قایق خوشبو، که روی شاخه ی نارنج میشود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمیرهاند.
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.»
نگاه مرد مسافر به روی میزافتاد:
«چه سیبهای قشنگی!
حیات نشئه ی تنهایی است.»
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
– قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال
و عشق، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب میکند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگیها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
– و نوشداروی اندوه؟
– صدای خالص اکسیر میدهد این نوش.
و حال شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می خوردند.
– چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
– چقدر هم تنها!
– خیال میکنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستی.
– دچار یعنی
– عاشق.
– و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد.
– چه فکر نازک غمناکی!
– و غم تبسم پوشیده ی نگاه گیاه است.
و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست.
– خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست.
– نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصلهای هست.
اگرچه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصلهای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصلههاست.
صدای فاصلههایی که غرق ابهامند.
– نه،
صدای فاصلههایی که مثل نقره تمیزند.
و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیههاست.
و او و ثانیهها میروند آن طرف روز.
و او و ثانیهها روی نور میخوابند.
و او و ثانیهها بهترین کتاب جهان را
به آب میبخشند.
و خوب میدانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود.
و نیمه شبها، با زورق قدیمی اشراق
در آبهای هدایت روانه میگردند
و تا تجلی اعجاب پیش میرانند.
– هوای حرف تو آدم را
عبور میدهد از کوچه باغهای حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه ی محزونی!
حیاط روشن بود
و باد میآمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.
«اتاق خلوت پاکی است.
برای فکر چه ابعاد سادهای دارد!
دلم عجیب گرفته است.
خیال خواب ندارم.»
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچهای
نشست:
«هنوز در سفرم.
خیال میکنم
در آبهای جهان قایقی است
و من – مسافر قایق – هزارها سال است
سرود زنده ی دریانوردهای کهن را
به گوش روزنههای فصول میخوانم
و پیش میرانم .
مرا سفر به کجا میبرد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند.
و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب باید خورد
و در جوانی یک سایه راه باید رفت،
همین.
کجاست سمت حیات؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد؟
و گوش کن، که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره ی خواب را بهم میزد.
چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو میخواند؟
درست فکر کن
کجاست هسته ی پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک ترا میفشرد،
چه وزن گرم دل انگیزی؟
سفر دراز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت کم میکرد.
و در مصاحبه ی باد و شیروانیها
اشارهها به سرآغاز هوش بر میگشت.
در آن دقیقه که از آن ارتفاع تابستان
به «جاجرود» خروشان نگاه میکردی،
چه اتفاق افتاد.
که خواب سبز ترا سارها درو کردند؟
و فصل، فصل درو بود.
و با نشستن یک سار روی شاخه ی یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود:
حیات، غفلت رنگین یک دقیقه ی «حوا»ست.