اجازه دارم خستگی هایم را اینجا خفه کنم یا باز باید دوره بیفتم و برای دوست داشتن هایم امضا جمع کنم.دور زمانی نبود که با خود می جنگیدم تا آرام آرام ساختم و پرداختم که به اینجا رسید.ره صد ساله را یک شبه رفتن گرفتاری چنین مصیبتهایی را هم دارد.ولی عباس  باز میجنگد خودت گفتی و من امروز باید در برابر این همه که از دست دادم چیزی داشته باشم جواب این نامساوی بزرگ نمی تواند تجربه باشد نه تجربه نه..

 

 

 

 

جای ان است که خون موج زند در دل لعل

زین تغابن که خزف می شکند بازارش

 

 

...

 

 

 

 

 

 

 

 

با من بودن یعنی در زمین هویج با من بیل بزنی نه اینکه وقتی دنبال چوب می گردم برای آتش بایستی و تماشایم کنی.باتو بودن کاری نداشتن یعنی وقتی رفتی سرم زیر باشد و مدام سبحان الله سبحان الله مست دانه های فیروزه ای باشم و بترسم سرم را بلند کنم که مبادا نباشی مبادا نگاهم در نگاه دیگری گره بخورد...دلخوشی محرم است و غدیر و شب نیمه شعبان که مشهد باشی و دارالزهد کمیل بخوانی.. و سفر..شک کردنت را دوست دارم ولی این بار من اجازه نمی دهم چیزی یا کسی تو را از مهربان شدن با من مایوس کند.خیلی چیزها را ما باید بسازیم شاید.. تو و من..هنوز هم احساسات حرف اول را می زند.از همیشه تا همیشه.عقلی که سراغش را می گیری  کمک گرفتن از همین احساسات است بر مبنای عقیده. کم نیست مشکلاتی که نباید فراموش شوند اما ما عاقلیم نه؟

 

 

 

 

 

 

 

غیب ها هم اما مثل آدم ها سن و سال و ظرفیت دارند بعضی غیب ها یک روزه اند بعضی یک ساله بعضی ده ساله و حتی صد ساله و برخی بی نهایت چنان که از ازل تا ابد خالی خالی های تو را پر کنند............

 

 

 

 

امشب،استراتژی حلزونی محک خوبی بود برای شناخت نقاط ضعف و قوت زندگی بر پایه ی جهان بینی استاد کیارستمی! دوست داشتم چشمانم را بر همه کس و همه چیز می بستم ان وقت تنها تو بودی که خوب بودی و من هم گشته ام راحت ترین راه ممکن را پیدا کرده ام.تلخ نبود غم هم نبود هر چه می گردم تعلیق جایگزینی ندارد در دایره ی واژگانم. وقتی رفتی سرم پایین بود بلند که می کردم انتظار داشتم باشی بعد خوب نبود تلخ هم نبود غم هم نبود هر چه می گردم تعلیق جایگزینی ندارد در دایره ی واژگانم......

 

 

 

 

 

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد

بیچاره دلم در غم بسیار افتاد

بسیار فتاده  بود اندر غم عشق

اما نه چنین زار که این بار افتاد

 ...

 

 

 

برای کلاشینکف ام خشاب خریدم حالا خوب کشتار می کنم می ماند همین دونوع پیتزایی که سفارش دادیم.. پیشرفت قابل ملاحظه ای بود تک تر تک تر تک تر نصیحت های امروز حول سه محور می گشت اثبات به دیگران اثبات به خود و لحظه آه پدر مقدس آه پسرم حمید.........

 

 آره زیاد،همه اش ..

 

در خاطراتم دست می‌برم
کاری می‌کنم
که از اول
باشی
از روزی که عشق را شناختم
،
در آن زمان که روح دردمند ولگردم
بستری می جوید
بالینی می خواهد
تا شاید دمی بیاساید

عباس معروفی

 

 

 

 

حالا می نویسم که دیگر بدانی هی گوش می کنم و گوش می کنم و گوش می کنم و می نویسم و می نویسم و می نویسم غم غم غم غمت در نهانخانه ی دل نشیند..

 

 

کوهُ  میزارم  رو دوشم

رخت هر جنگُ میپوشم

 

...

 

 

 

یک نگاه به دور و برت که بندازی معنای حرفهایم را خوب می فهمی.به اندازه ی یک پشت و روی کاغذ آچهار امپریوم گوش دادن مثل این می ماند که حالا که خسته و کوفته از  راه رسیدی یک دوش آب گرم بگیری  و بعد این کلاه مسخره را بگذاری سرت که مبادا سرما بخوری.به این فکر میکردم که نوشتن های من اینجا در این روسیاهی .... کاش میشد چشمهایمان را به روی هر چه پلیدی است ببندیم ولی من تازگی ها درد را خوب می فهمم سنگین ش را روی شانه هایم احساس میکنم پشتم خم شده رفیق  به آخر خط رسیدم یا رومی روم یا زنگی زنگ...اینکه چرا کسی به ماه نگاه نکرد  خیلی ها به دیوانه بازی های من خندیدند سادگی من با سختی این آدمها هماهنگ نشد خیلی که امیدوارم می شوم سنگینی فضاهایی است که بوی غربت در آنها بیداد می کند و هیچکس لام تا کام حرف نزد...