یادم رفت یا نگذاشتی که بگویم.چه فرقی میکند برای تو که  تمام ملکوت سبحان الله سبحان الله دست به دعای نگه داشتنت شده اند کوتاهی از تو نبود  بر کودکی و نوجوانی ات چه گذشته کجای عالم بیرون چنین تضادی داشت با دنیای کوچک تو که هضم نشد که حالا معنویت زمین و زمان باورش برایت اینقدر سخت شده چه برسد به اشک های من که می ترسم به سخره شان گرفته باشی حالا که خوب فکر میکنم  می بینم حق با تو بود من همان عباس سالهای پیش هستم درست است که خیلی پیر شده ام ولی هنوز زنده ام  و می خواهم زندگی کنم میان گریه ی من تا اشکهای تو فرق بسیار است می خواستم بگویم که حرف زدن با تو اشک مرا در می آورد با این انگلیسک بازی ها حالم را به هم میزنی  حالا من به جهنم تو را به خدا اینقدر با خودت  ستیزه مکن...

 

 

 

  

مادربزرگ که مرد نگاه دربه درم هراسان در چشمان تو گره خورد تویی که به گمانم قرار بود جای خالی او باشی دریغ و درد که رفتنش هنوز باورم نیست سرگردانم بانو  آتشم می زند وقتی فلانی از فلان شهر نمی دانم کجا پا می شود می آید در این خراب شده و بلند بلند انگار نه انگار که من اینجا هستم مهربانی تو را فریاد می زند بی تابم بانو تا کجای دنیا مانده من باید تقاص عشق نداشته ام را پس بدهم شهر الرسول هم رفت می بینی این رمضان المبارک چطور آتش بر جانم افکنده تو خدای من بودی رسول من بودی چشمان تو مرا  به بی نهایت ذات وصل می کرد رفتنت هنوز باورم نیست  به حساب این زمینی ها بگو کی برمیگردی تو را به خدا در این آشفته بازار تنها رهایم نکن می ترسم بانو احساس می کنم جز برای درد کشیدن آفریده نشده ام اما کاش این درد این رنج اینقدر ناخالصی نداشت دلم شراب ناب می خواهد از همانهایی که وقتی نگاهم می کرد مست میشدم...





 سحرگاه ۲۹ شعبان ۱۴۲۶




بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

 

روا بود که چنین بی حساب دل ببری؟

مکن،که مظلمه ی خلق را جزایی هست

 

به کام دشمن و بیگانه رفت چندبن روز

ز دوستان نشیندم که آشنایی هست

 

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از او دوایی هست

 

گناه عشق/همایون شجریان  

 


مشت می کوبم بر در 

پنجه می سایم بر پنجره ها

 
من دچار خفقانم خفقان


من به تنگ آمده ام از همه چیز

 
بگذارید هواری بزنم 

آی
با شما هستم

 
این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

 
سر کوهی دل صحرایی

 
که در آنجا نفسی تازه کنم 

آه 
 
می خواهم فریاد بلندی بکشم

 
که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس دارد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم 

من هوارم را سر خواهم داد

 
چاره ی درد مرا باید این داد کند

از شما خفته ی چند 

چه کسی می آید با من فریاد کند ؟

 

             

        
             















سهم من از بوسه ی باد . . .
 


بین این کلمات، فکرهایی که واسطه می شوند دنبال چیزی، کسی گشتن جز به بیراهه رفتن نیست سرگردانی ام این اجازه را به من می دهد تا بلند بلند بگویم که من به ازای تمام فکرهای عالم گزینه ی آخرم.... همیشه ی خدا یک جای کار می لنگد مات و مبهوت دارم خط کنار جاده را دنبال می کنم چند دقیقه پیش قلبم داشت ازجا کنده میشد حالا گهگاه چیزی می نویسم روی این بریده ی روزنامه دور شو دور شو لعنت به این نوستالوژی آزار دهنده ظهر سبزه میدان بودم ...











چشمانم را برایت قاب گرفتم تا در اسرع وقت با نزدیکترین پست سفارشی  به ناکجاآبادی که تو هستی پست کنم مواظبشان هستی ؟ 

 

 

 

دو و نیم بعد از نیمه شب بود که با صدای این گوشکوب بیدار شدم یادم رفته بود خاموشش کنم پدرمو در اوردی لعنتی دیشب معرکه ای برپا بود عوضی می گفت شب اول شعبانه صداش می لرزید خب سنش قد نمیده بتونه شعبون و رجبو از هم تمیز بده بهش گفتم برو بگی بخواب بهش گفتم شب به خیر کوچولوی زشت گوشی رو که قطع کردم تا صبح دیگه خوابم نبرد بهش گفته بودم که انگاری خنگ شدم گفته بودم که به گمونم این خنگی برای رهایی از این نکبت لازمه بعدش براش اس ام اس زدم که بهت دروغ گفتم برو بگی بخواب بهش گفتم می بینی چقدر احمق شدم و تا دم سحر به حال خودم زار زدم یاد پارسال این موقع داره دیوونم می کنه گفته بودم موقع سحری بیدارم کن زنگشو که زد گوشی رو خاموش کردمو خوابیدم. مرده شور ببرتت دیشب خواب بوقلمون و شتر مرغ وحشی دیدم به گمونم آسمونم با من زار میزد. . . 

 

 

 

مردن هم کافی نیست برای من که زنده به گور شده ام.دلم خواست از بی بی معصوم از سید محمد و اینکه چی شد از یزد آمدند مشهد بپرسم.وقتی می رفتیم ماه وسط آسمان بود نگاهش که می کردم آرام میشدم موقع برگشتن ماه نبود دلتنگ که می شوم یاد تو می افتم سرگردانی ام را میفهمم رفت و برگشت های مدامم را اینکه باید وصل بود سجاده ای را که آنوقتها مادربزرگ برایم خریده بود را از بقچه درآوردم تسبیح شاه مقصود بابا بوی غریب پاییز زده ام بر صف رندان و هرچه بادا باد هرچقدر هم که بگویی زندگی خالی نیست برای دانشگاه رفتن عزا گرفته ام یه چیزهایی هست که بر یه چیزهایی تفوق دارد این چیزها را انسان خوب میفهمد آدم که بخواهد خدا هم ازقبل خواسته است آدم که نخواهد خواست خدا هم در هاله ای از ابهام شیطانی فرو می رود اصفهان را دوست دارم یزد را مشهد را شیراز را کمتر هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز در این تابستان اصفهان نرفته ایم به سراغ من اگر می آیید...این قدر دانم که از شعر ترش خون می چکید.دلم برای اصفهان امرو نهی های مادربزرگ دلم هوای تو کرده  تنها تکیه گاهم بودی (؟) . . .

 

 

 

 

 

 



 





عبدت الله حتی اتاک الیقین