یاحق
ناله به دل شد گره،راه نیستان کجاست
سینه به من شد قفس،طرف بیابان کجاست
خوب وبد زندگی بر سر هم ریختند
تا کند از هم جدا،بازوی دهقان کجاست
در تف این بادیه سوخت سراپا تنم
مزرعم آتش گرفت نم نم باران کجاست
اشک در آبم نشاند آه به بادم سپرد
ابر به بندم فکند رخنه ی زندان کجاست
در دستگاه همایون
سلام دوست خوبم
برای من جالب بود
به من سر بزن
دوست خوبم. . .رفیق بی کلک مادر.
باز گُر گرفته ام سینه ام می سوزد حرارتی که در قلبم احساس می کنم بغضی که گلویم را میفشارد تلخی شرابی که مدام سرگیجه ام می دهد همه ی اینها داغی است که گویی بر لبهایم نهاده اند تا قدرت سخن گفتن را از من بگیرند. . . هدف زندگی جز این نمی تواند باشد که باید از لحظه به لحظه ی آن لذت برد خدایی که من می شناسم خدایی است که خیلی خوب است خیلی، انقدر که من وتو باورش برایمان کمی سخت شده اما فقط کمی ان هم گاهی وقتها مطمئن باش این چیزی نیست که تنهامن یا تو یا او دیکته ش می کنیم تعلق و وابستگی و بی ربطی بزرگترین خطری است که ایمانمان را تهدید می کند وقتی ناخواسته ذهنمان را درگیر تشتت و از این شاخه به ان شاخه پریدن می کنیم وقتی وحدت وجودمان لکه دار میشود وقتی که به تناقضات آشکار دنیای بیرون و درون بر می خوریم قوی باش پسر آرام آرام آرام خدایا دستم را بگیر نردبامی که بر دیوار دلم تکیه داده ام بر بام تو فرود امده به وضوح سر خوردن پاهایم را از روی پله هایش احساس می کنم اما خیالی نیست اولین قدم را که محکم برداشتی ته دلم قرص شد که راه را درست امده ام خدایا از اشتباهاتم چشم پوشی کن خودت بهتر از هرکسی میدانی که راضی ام به رضای تو شکایتی ندارم ولی ایکاش این درد این غصه این رنج اینقدر ناخالصی نداشت من دلم یک شراب ناب می خواهد ای خدا ی بزرگ خدای من چه بسیار گناهانی که مرتکب شدم و با هزارقدرت عقل توجیهشان کردم همین هایی که حالا حتی برخی مثل خوره افتاده اند بر جانم همین ناخالصی ها چه میشود کرد گویی لیاقتمان بیش از این نبود. . .۵/۴/۸۴ ظهر
ببار ای ابر بهار ... با دلم گریه کن خون ببار ...
گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم
بیرون نمیتوان کرد حتا به روزگاران
...............
...
. . . . .
..
.
اینجا زمین است
دنیای آدمیزادها
اما باز هم فرقی نمیکند
آنچه خوب آموخته ام این است که خوب باشم
و پرتوقع
همین
درست همانطور که دلم میخواهد
از همه کس و همه چیز
در همه جا و همه وقت
شیرینی این ملق بازی در جلوی قاضی همیشه وسوسه ام میکند
که خوب باشم
وپرتوقع
همین
درست همانطور که دلم میخواهد
از همه کس و همه چیز
در همه جا و همه وقت
. . .
من زبانم لال
حتی یک خدا را
سجده کردن
قرنها او را پرستیدن
نمی خواهم
من خدایی تازه می خواهم
گرچه او با آتش قهرش
بسوزاند سراسر ملک هستی را
گرچه او رونق دهد
آیین مطرود و حرام می پرستی را
من به ناموس قرون بردگی ها
یاغی ام دیگر !
یاغی ام من !
گو بگیرندم
بسوزندم
گو به دار آرزوهایم بیاویزند
گو به سنگ ناحق تکفیر
استخوان شعر عصیان قرونم را
فرو کوبند .. ! من از این پس
عاصی ام دیگر
..!.. یاغی ام دیگر
دردش که بیفته به جونت دیگه ول کن نیست من همین طور بی دایره ودنبک میرقصم اما هنوز وقتش نرسیده کال که بچینی از دهن میفته همین حالاشم خیلی چیزا مهم نیست خستگی از هیاهوی شهر امونم رو که بُرید . . .
زیبا بود....
من دیگه دارم کلافه میشم...این چه وضعشه...پستهای قبلی رو بذار ببینم...رنگشم عوض کن دلم گرفت.... تو که اینطوری نبودی