همای اوج  سعادت به دام ما افتد

اگر ترا گذری بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه

اگر زروی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع

بود که پرتو نوری به بام ما افتد

ملوک را چو ره خاکبوس این در نیست
کی التفات مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش  شد خیال میبستم

که قطره ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز

کز این شکار فراوان به دام ما افتد

ز خاک کوی تو هر دم که دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

به نا امیدی از این در مرو بزن فالی

بود که قرعه ی دولت به نام ما افتد

 

نگارینا دل وجانم ته داری

همه پیدا و پنهانم ته داری

نمیدونم که این درد از که دیرم

همین دونم که درمانم ته داری

 

 

کاست جان عشاق.آواز در بیات اصفهان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
مریم و سعید شنبه 25 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:36 ب.ظ http://saghf.blogsky.com

سلام دوست مهربون ما!. 26 تیر برا من و مریم یه روز جاودانه ست روز شروع عشق . 2 سال از اون روز می گذره و علیرغم مشکلات هر روز از روز پیش عاشقتر بودم ! برا شما دوست مهربونم هم آرزوی شادکامی و خوشبختی دارم.
راستی متاسفم که رفتار بچه گونه ما شما رو یه کم اذیت کرده بود. امیدوارم که درس خوبی گرفته باشیم ! به هر حال الان بیشتر از همیشه مریم رو دوست دارم و به دوستی با شما یار مهربون هم افتخار می کنم

[ بدون نام ] یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 09:38 ب.ظ


آدینه ی پیشین تمام غیر خودم را به آب حبله رود دادم تا با خود ببرد و این بار زلال وابستگی ها و دلبستگی هایم را از جاجرود باز پس گرفتم.چه می کند این طبیعت وحشی.

با این فرض که هرطور که باشد یا بشود بالاخره برای خودش یکطور است یا شده است.احمقانه ترین پیش فرض به ظن برخی ها برای کسانی که ناخواسته آنقدر به زمین و زمان مشکوک شدند که تا کاری( نمی گویم به ضرر) که تاحداقل به نفعشان نباشد زیر بار انجامش نمی روند.
هدف:هر چیز که دوست دارید
من دوست دارم خدا بشوم و در راه رسیدن به هدف خودم به تاریخ احترام می گذارم.
شروع می کنم
مثل حرفی که تک زبان مانده باشد و فرصت سرفروآوردن در پیشگاه ابتذال نیافته باشد یا مثل ماشینی که لاستیکهایش روی خاکی شانه ی راه بلغزد اما نغلطد یا مثل دونده ای که سوت شروع مسابقه را شنیده باشد و بسته پای محل شروع مانده باشد. . .
قیاس مع الفارق نفرمایید
به همان مسخرگی و تلخی که نوشتم بخوانیدشان و بدانید و آگاه باشید که من
که من
که من می ترسم
نه کنج فقری مانده و نه خلوت شبهای تاری
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم
منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
اما یک چیز را همین الان خوب فهمیدم و آن اینکه راهی را که می رویم خودمان انتخاب می کنیم و هر راهی مشکلات خاص خود و اجبارها و تن دادن به روزمرگیهای خودش را دارد که شناخت این موانع قبل از حرکت از بیراهه رفتن ها و مایوس شدن ها و به طور کل گم شدن ها بسیار جلوگیری می کند و یک چیز دیگر، درست است که همه چیز به همه چیز ربط دارد اما حواسمان باشد که این امکان فراهم شده تا تلخی ادراک و فهم ارتباط خیلی از جزییات در شیرینی فهم و درک بسیاری از کلیات ذوب شود.نباید اجازه داد وسیله ها و وثیقه ها جای هدف را بگیرد.

بی هیچ واهمه ای، فلسفه ای که بافتم کالبدی بود بر روح یقینی که گویا دیگر توانایی زیر سوال بردنش را ندارم. 24/تیر شب

نرگس دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:32 ق.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com

همچنان سیاهی...باشه چاره ای نیست...همین جوری هم به دل میشینی...

م سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 12:44 ب.ظ

گرانیه دیگه

[ بدون نام ] سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:04 ب.ظ


امشب بالاخره رفتیم و یک شب دیگر هم بمان سیلویا را در سالن سایه ی تاترشهر به تماشا نشستیم بدون اینکه حتی یه ذره بخوام خودمو محدود به چهارچوب دنیای کوچولوی سیلویا کنم عاشق شخصیت دیوونه ش شدم یه جورایی خلبازیاش برام ملموسه مثل دیوونگی تو مثل دیوونگی خودم مثل . . . اما اونم بالاخره دوای دردشو فهمید من هم میدونم یا حداقل خیال می کنم که می دونم اما تورو نمی دونم.یه دختره رو دیدم سر چهارراه فال حافظ میفروخت چی بگم خب یاد تو افتادم خیلی شبیه تو بود
27/تیر شب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد