خدا بود و دیگر هیچ  انسانها فوج فوج به سخره گرفته می شدند وقتی دلشان برای خودشان تنگ میشد خودکشی می کردند صبح ها با صدای خروس همسایه بال در می اوردند گنجشکها که آواز جیک جیک می خواندند روی یک پا برای هم می رقصیدند هر کسی که سرناسازگاری می گذاشت سر بلند میشد حالا خورشید وسط اسمان بود و همه ی بقالی ها و چقالی ها از روی بام خانه هایشان  ماه را رصد می کردند گرم نبود اما گرما بیداد می کرد این را میشد از پرسه های  بی احساس سگهای ولگرد در شبهای سرد زمستان فهمید زوزه های آشناشان بوی غذای ته مانده ی دیشب همین آدمها را میداد خداحافظ  خداحافظ برگهای حسن یوسف آبیاری شده با یخبندان ِ بطری سبز نوشابه های گازدار. گردی خورشید که بر نمیکره ی غربی مماس می شد شلوغی مسا پیاده روها را بیراهه کرده بود دیگر خیابانها جایی برای نشستن طیاره های دلهای بیقرار نبود تک تک بی آنکه کمتر بفهمند کرور کرور می شدند "خدایا این همه آدم رو برا چی چی آفریدی" و کرور کرورنخود نخود خوانان راه خانه های  خودشان را پیش می گرفتند مهتاب بود که با چراغ قوه ی نمی دانم چند ولتی اش خانه ی گلی مرغ و خروسهای وحشی ده همسایه را وارسی می کرد زیر نور همین مهتاب بود که یکی سوت سوت زنان در حالی که عکس تنهایی اش را در جوب آب روان می دید بلند بلند خوش خوشک آواز می خواند" پنجره ای رو به چند سالگی ات وا کنم"



 

سوار ماشین که می شوم کوله پشتی را هم با خود برده ام دران همه چیز دارم چاقو دستکش مسواک و هر خرت و پرتی که فکرش را بکنی کوله پشتی را با خود میبرم به امید اینکه این سفر همان سفر بی بازگشتی است که من دوست دارم بروبچه ها به شوخی می گویند که از خانه قهر کرده ام و با هم میخندیم ریشم هم که بلند شده بعضی ها هم به آن می خندند حالم که بهتر می شود گوشی موبایلم را روشن می کنم حواسم نیست که یکهو از خانه زنگم می زنند. برو بچه ها دیرشان شده کاش می داسنتند که به کجا می خواهند برسند  شب شده و من شب را دوست دارم. کاش من و تو باور می کردیم که این دنیا چیزی جز یک صحنه ی بزرگ تاتر نیست که تو و من در آن نقش بازی می کنیم مثل  کودکی که توپ بازی می کند مثل علی که قلعه بازی می کند مثل محمد که آتش بازی می کند 




از قنون چندم نیوتن خوشم نمی آید . . .  


نظرات 5 + ارسال نظر
صادق دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:42 ب.ظ http://restart.blogsky.com

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود.صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

میو سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:38 ق.ظ http://barahooot.persianblog.com

قانون چندم؟
تو بودی که فحشم دادی ای ذغال سیاه؟؟

اشکان چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:52 ب.ظ http://batashakorazshoma.blogsky.com

سلام :

.......نوشته هات مال خودته !...فرق میکنه.
جسارت بنده رو ببخش ..اما به نظر من اگه یه خورده ساده تر بنویسی بد نیست...کاملا مشخص نیست از چی داری میگی...به هر حال در حد ما اکابری ها بنویس که یه جوراایی حالیمون بشه داستان چیه...
از پیچیدگیهاش که بگذریم...خیلی قسنگه.
شاد باشی

عباس/بی تاریخ/بدون امضا/ چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:02 ب.ظ

سلام من را از منتها الیه سمت افق پذیرا باشید.اینجا همان جایی است که آسمان و زمین همدیگر را ملاقات می کنند.زمین برای آسمان دست تکان می دهد و آسمان فقط نگاه می کند.از خودم خجالت می کشم تک تک دیوار های این خانه سیلی خور مشتهای من بودند دلم میخواهد باسر بروم در همین مانیتور که اگر نبود این دردها و رنجها روزی هزار دفعه باید از خجالت آب می شدم دلمان را خوش می کنیم که زمان همه چیز را حل خواهد کرد(؟) دلمان خوب خوش می شود خوب.امشب نیاز را بیشتر از هر زمانی می فهمم.((کجایی تنهای تحول آفرین حال به هم زن ِ من.از دور برایت دست تکان می دهم و تو فقط نگاه می کنی.اشکهایت در نگاه خورشید پل رنگین کمان می شوند. . .

بی بی پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:34 ب.ظ http://www.planner.blogsky.com

سلام
اینجا چه قدر لخت و تاریکه ؟!؟!!؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد