یک نگاه به دور و برت که بندازی معنای حرفهایم را خوب می فهمی.به اندازه ی یک پشت و روی کاغذ آچهار امپریوم گوش دادن مثل این می ماند که حالا که خسته و کوفته از  راه رسیدی یک دوش آب گرم بگیری  و بعد این کلاه مسخره را بگذاری سرت که مبادا سرما بخوری.به این فکر میکردم که نوشتن های من اینجا در این روسیاهی .... کاش میشد چشمهایمان را به روی هر چه پلیدی است ببندیم ولی من تازگی ها درد را خوب می فهمم سنگین ش را روی شانه هایم احساس میکنم پشتم خم شده رفیق  به آخر خط رسیدم یا رومی روم یا زنگی زنگ...اینکه چرا کسی به ماه نگاه نکرد  خیلی ها به دیوانه بازی های من خندیدند سادگی من با سختی این آدمها هماهنگ نشد خیلی که امیدوارم می شوم سنگینی فضاهایی است که بوی غربت در آنها بیداد می کند و هیچکس لام تا کام حرف نزد...