می ترسم چقدر ترسو شده ای پسر! سمت چشمها غریب بار حرفها سنگین خستگی خستگی خستگی ترد می شکند/ تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم/ نذر روضه ی حضرت عباس کردم امامزاده قاسم صدای مدرسه باشد صدای جارو سردی، ‌باد هم بیاید شمع ها را فوت کند آنشب مهمانی داشتند یادت هست چقدر موز! نردبام چوبی احساس پشت آنهمه شیشه که مدام باز و بسته میشد قلب من بود که بخار میگرفت وای! بخاری نفتی کتیبه های سردر امامزاده نون بربری با پنیر داغ! .... آرامش بود.. 

 

 

 

 

 

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ

کز این فسانه و افسون مرا بسی یاد است

 

...

 

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
بانو جمعه 12 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:39 ب.ظ http://banoo.blogsky.com

سلام! کامنت دو سال پیش منو کشوند اینجا!!!

خوشحالم که هنوز مینویسی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد