ناگهان ِ بودن سرگردان ِ بودن نگران ِ بودن هوای آمدنت سنگین است بی بی! آنقدر که برای کشیدن این روزها نفس کم می آورم از پا می افتم و گونه هایم سرخِ سیلی،خجلت روی تورا دارتد با خودم می گویم آمدنت لایقِ حالِ خوب ِ خوب ِ خوب ِ من است دلم وای!.. چشمهایم دورها را تار می بیند دیگر! نقش ذهنم پسری است با عینک ته استکانی که به هوای بهتر دیدنت عینک از چشم برمیدارد و دودستی چشمهایش را می مالد خوابم یا بیدار؟ .. نه! اینکه نوشتن من نیست ...

بدین افسونگری وحشی نگاهی
مزن بر چهره رنگ بی گناهی
شرابی تو شراب زندگی بخش
شبی می نوشمت خواهی نخواهی*












*فریدون مشیری