سلام ، منم غریبم

یا حق 

سلام !

چه واژه ی غریبی.

غریبترین واژه ی آشنای روزگار ما.

ودر مقابل ، من...

منی که  عاشق سلام کردنم

منی که میخواهم بلندتر از همیشه - به بلندی فریاد – سلام را زمزمه کنم

داد بزنم و حتی شده تنها به یک نفر- به یک دوست -  از ته ته ته قلبم درود بفرستم.

اما حیف...

کجاست آنکه در این روزگار مرا یاری کند. 

 یاحق

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ما هفت هشت سال اول عمرمونو تو اصفهون بزرگ شدیم یعنی خاطرات کودکیمون همش مال اونجاست.

این طوریه که توی این دوسه روزه تعطیلی بد جوری دلم هوای اصفهان کرده بود.  

خودتونم که بهتر میدونین وقتی آدم هوایی میشه اونم هوای بچگیاش به سرش می زنه دیگه اوضاع این دل صاب مرده چه جوری به هم میریزه .

از اون طرف هم چند هفته پیش از جانب والده ی گرامی مطلع شده بودیم که یکی از دوستان خانوادگی مربوطه که مدتها بود پیشون می گشتیم سرانجام یافت شدند اونم بعد از دوازده سیزده سال .

دیگه خودتون حساب کنید که چه بلایی سر ما نازل شده بوداصلا چراشده بود همین الانش هم هست چراکه به هر دری زدیم جورنشد تا مابتونیم دلی از عزا در بیاریم .
تورو به خدا  بره ما  هم  دعا کنید. یاعلی
 

 

 یاحق

اینو مینویسم شاید این عصر جمعه ای یه نمه دلم آروم بگیره.
حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:

                    وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آنکه باخبرشوی

 لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی ...

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان

        چقدر زود

                    دیر می شود.

"قیصر امین پور"

بابا یه سری هم به ما بزنید

 

یاحق

 

نمیدونم چرا کسی به وبلاگ من سر نمیزنه  شاید  میانوچون نوشته هام بلنده فرار میکنن.
 بی معرفتا لااقل نمینویسن که سر میزنن یا نه!!!!

آخه خدا! من دلمو به چی خوش کنم و بازم بنویسم.

برای همین تصمیم گرفتم از این به بعد  کوچیک بنویسم تا شاید یکی مارو تحویل بگیره.

کوچیکه شما ذوقال.

 

 

 

زمستان

 

یا حق

 

درختان هم برای زندگی آغوش سرما را پذیرفتند

زمین را برگهای زرد نومیدی

نفسها را ضمیر ناخودآگاه تکبر

ومن را باز هم حس غریبی سخت می سوزاند از گرمای دلسردی

ولی ای کاش سرمای زمستان بود آغوش تمام خستگی های به ظاهر سخت

برایم قارقار هر کلاغی بود همساز نفیر باد

وتنهایی که شاید بود آغاز عبوری سبز تا انتهای بی سرانجامی

درختان هر کدام از عشق می گویند

زمین در پشت آرامش سکوتی پرصدا دارد

نگاهش چشم میدوزد در نگاه من و ناگه زیر لب فریاد می دارد

همه مردند همه مردند 
تمام این زمینی ها
همه از عاشقی مردند

 

 

 

 

 

 یاحق
نا گزیز زندگی


باز هم دلم گرفته است
چنان که ابر تیره آسمان شهر را
چنان که تنگ خالی از حضور دوباره دیدن عبور سبز را
صدای پای آب باز هم برای من گریز زندگی برای ناگزیر عشق را 
به لحن عاشقانه ی غزل به تصویر می کشد
و باز هم امید و انتظار
امید با تو بودن و انتظار برای تازگی
برای نو شدن
به نغمه های عاشقانه غرق گفتگو شدن...
بخوان!
بخوان برای من قصیده ی تولد دوباره ی نسیم را
که ابرهای تیره باز هم هوای بارش بهاری تو را به انتظار می کشند
و من
من که باز هم به نام عشق
به روی روشنی دریچه ای گشوده ام
تنفسی دوباره از هوای عشق را برای ناگزیر زندگی دوباره برگزیده ام 

۱۳/۴/۱۳۸۰

یاحق
نوشته های شبانه


       ما را رها کنیددر این رنج بی حساب
                    با قلب  پاره پاره و با سینه ی  کباب

خواندم نوشته ات راو دلم پر کشید آزادو رها بی هیچ قید و بند.
از حاج کاظم گفته بودی وعشق کجاست تا ببیند بچه های گردانش سیلی خور تازه به دوران رسیده ها شده اند.
...نمی دانم که می دانی که میدانم که میفهمم
برای تشنگان از عشق گفتی
دلم لبریز ایمان شد
تو را من از نگاه صفحه های کاهی کیهانی شبهای تنهایی به ادراک فضا بردم
زمان را خط به خط احساس میکردم
موازی های بی پایان
ولی افسوس...
افسوس که در آغاز بی نهایت،حصار نقطه ها و خطها 
ـ فاصله های نانوشته بدون تغییر روزگار ـ
شکسته خواهد شد و آن وقت در کوی و برزن هوار خواهند کشید که به بی نهایت بعید
ـ به هدف غریب آشنای روزگار ما ـ دست یافته اند.
انصاف بدهید که گزاف نگفته ام.
ولی امشب!
امشب با خواندن نوشته های تو امید دوباره ای در دلم زنده شد.
سوسوی شعله ی عشق را از روزنه ی باریک زندان مادیات
ـ از مرکز ثقل مثلث زر و زور و تزویر ـ
به چشم خویش دیدم و باورم شد که هنوز هم هستند کسانی که برای دلهای مشتاق شنیدن
به نوازش ساز بی تکلف عشق زمزمه کنند ترانه ی عاشقی را.       
                                      

به تاثیر از نوشته ی مونا شهیدی پارسا 
روزنامه کیهان اول بهمن ۱۳۸۰