یاحق

عجب صبری خدا دارد!

 

داشته ام فکر می کنم این اخلاق عالم گیر من بالاخره یک روز کار دستم می دهد. علیحضرت غالبا یا با همه مشکل دارند یا با همه خوبند.اما به نظرم کم کم دارم  وجه تمایزبین دو نفرآدمیزاد را پیدا می کنم.انگار که داشته باشم کم آورده باشم.خب باید  قبول کرد خیلی سخت است همه را به یک چشم دیدن و هیچ گونه تبعیضی قائل نشدن.پیشترها بهتر بود.البته الان هم اگر بخواهم تمام دوستانم را دریک جا جمع کنم غیر ممکن خواهد بود.
حکما این هم از ملزومات شهری شدن است.به خدا آن وقت که ما در داهات بودیم از این خبرها نبود. آنجا من گاهی حتی راه خانه مان را هم گم می کردم.

 

 

 

 

 

 

تو بیا

قول میدم خوش بذگره

از کجا معلوم نخندیم

شایدم یه کم خندیدیم

 

یاحق
درد بی درمون بگیری پسر!


من قالتاق تر از آنی هستم که حتی خودم فکرش را می کردم.قیافه ام که این روزها اینطور به نظر می رساند.آهنگ هایی هم که بگوش جان نیوش می کنم.افکاری که در سر می پرورانم.کتابهایی که تنها قصد خریدشان را دارم و البت نه خواندنشان را. گفتارم.رفتارم.حضورم درسر کلاسها.درس خواندنم. دانشگاه رفتنم.مسجد رفتنم.خوش و بش با دوستانم.اغلب نویسه ها و صد البته این نوشتار. به قول خانوم والده: یک میدان شوشی تمام عیار.

 

 

 

 

 

 

نمی دونم که این درد از که دیرم

همی دونم که درمونش تو دانــی

 

 

 



یاحق

 
احساس مزخرفی بود که حالم را به هم می زد.انگار که داشته بودم آرام آرام تمام می شدم.خدا را شکربه خیر گذشت.

  



ز بس  آزار دادی روز و شب دل

دل دیوانه ام آخـــــــــر شد عاقل

دل غافل شد عاقل دست بـــرداشت
ز امیــــد خیالی خـــــــام و باطل

 

 

 

 

 

 

یاحق

 

مزیت نخست پروژه هایی که من و حمید با هم انجام می دهیم این است که بحث های فلسفی و عرفانی مان غالبا سر به فلک می گذارد به گونه ای که  معمولا نه  پروژه ها سر وقت به اتمام می رسند نه بحث های ما به نتیجه

مطابق رسم چهارشنبه شب ها در کار پروژه مشغول بودیم که بازهم احوالیات من با تفال به دیوان خواجه همه چیز را به هم ریخت بعد از کلی عیش و طرب بحث عقل و دل به میان آمده من مانده بودم و حمیدو یک دانشکده ی خالی. مدام به سبک خودمانی می چرخیدیم و حرافی می کردیم من مطابق معمول گفتمانهای پیشین در پی اثبات وحدت وجود و رفع تناقضات ذهنم بودم و حمید هم مطابق معمول خودش در بند مکتب تفکیکی بود که خود را ملزم بدان می دانست من نمی دانم این پسر چطور این همه چیز را با هم قاطی نمی کند بقیه اش بماند برای بعد...




 

گلعذاری ز گلستان جهان مارا بس

زین چمن سایه ی آن سرو روان مارا بس

من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد

از گرانان جهان رطل گران مارا بس

قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند

ما که رندیم و گدا دیر مغان مارا بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

کاین اشارت ز جهان گذران مارا بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان

گر شمارا نه بس این سود و زیان مارا بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم

دولت صحبت آن مونس جان مارا بس

از در خویش خدارا به بهشتم مفرست

که سر موی تو از کون و مکان مارا بس

حافظ از مشرب قسمت گله نا انصافیست

طبع چون آب و غزلهای روان مارا بس 

 


          

                   



   یاحق

 

   اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک علی مصابهم الحمدلله علی عظیم رزیتی...

 


                         
 

    خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش

    بـنـمـانـد هیــــــچش الا هوس قمـــــار دیگر



                                                                        

 

 

 



یاحق


باورت میشود فکر می کردم بیشتر ازاینها قوی باشی گناه و اشتباه  جزئی از گذشته ی همه ی ما آدمهاست استیصال و اضمحلال قسمتی از وجود تک تک ماست

ولی خب گاهی،حواست باشد که گفتم گاهی نابود می شوی حس می کنی یک وجود حباب وار  هستی که بین زمین و آسمان معلق مانده بر لبه ی پرتگاه قدم میزنی

 

به به چه هوای خوبی یک لیوان شیرموز میل داری آقا پسر

من می گویم به مامان من چرا طاقتم اینقدرکم است

حمید می گوید به من همه خب مشکل دارند

این یک مرض خانوادگی است

توقع من خیلی زیاد است

نه از خودم ها

دوست دارم همه مثل من فکر کنند

ببینم تو به نسبیت اعتقاد داری

خوب خوب است بد هم بد

درست است دیگرنه

اگر باز نپرسی درست درست است و غلط غلط ممنون می شوم

به همه گفته ام

اگر من خودم را از طبقه ی پنجم این دانشکده به پایین پرتاب کردم نگویید فلانی خودکشی کرد بگویید بیچاره مجنون بود خب روزگار آدم را دیوانه می کند دیگر هی روزگار هی روزگار

برایم گل زیاد بیاورید

شما که نمی دانید

این گلها که ملت می آورند آنقدر خوب دردها را تسکین می دهد که نگو و نپرس دلم برای مامان می سوزد اگر من خودم را بکشم او بسیار بسیار ناراحت می شود گل خیلی خوب است شما که نمی دانید آنقدر خوب است که من حاضر بودم هر روز یکی از دوستانم را بکشم بعد برایش گل بیاورم بعد خودم را دلداری بدهم

شما که نمی دانید

اینقدر خوب است

شما که نمی دانید

 

به قول شاپور آنقدر به مرگ ایمان دارم که دست به خودکشی نزنم

 

من ایمان دارم که هنوز وقتش نرسیده

هنوز کالم،یک کدو تنبل نرسیده