یاحق


کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا


 

بوی محرم می آید

بوی عید

بوی خدا

می شنوی رفیق

بانگ رحیل
هجرت

باید رفت رفیق

بدون هیچ بیم وهراس

دوست نمیداری رها باشی

بی هیچ قیدوبند

خالص و بی ریا

به خدا به دوش کشیدن خیلی ازاین وصله ها

ماندن ها

جنگیدن ها

تسلیم نشدن ها

هیچ مباهاتی که ندارد هیچ

چشمانمان را هم کور خواهد کرد

به خداقسم رفیق

نبرد حقیقی در کربلاست

شب قدر ، شب عاشوراست

گوش کن رفیق

بوی محرم می آید

بوی عید

بوی خدا

بانگ رحیل

هجرت

باید رفت رفیق

اینجا ماندن دیگر فایده ای ندارد

باید از اینجا هم رفت

 

 

پیشتر ها گفته بودم که هیچ استثنایی وجود ندارد

زندگی هم یک اتفاق بزرگ است با دلایل بسیار بسیار بسیار کوچک


نبشته شده در ظهر گرم یک زمستان سرد 

 

 

 

 




یاحق


حلالم کنید...



یاحق


ولا یمکن الفرار من حکومتک...


همین که این اتاق یک درخت هم ندارد که بشود از آن بالا رفت نشان می دهد که خدا هست.هست؟

 

شب شده و من باز بی آنکه چراغ اتاق را روشن کرده باشم نشسته ام پای کامی و خزعولات ذهنم را به رشته ی تایپ در می آورم.همیشه یعنی تا همین امشب بی آنکه حواسم باشد کسی چراغ اتاق را روشن میکرد اما امشب  نمی دانم چرا در اتاق را هم بستند و من تازه می فهمم این چراغ روشن کردن ها نه از سردلسوزی بل به دلیل اعتراض به وضع موجود بوده است

من همچنان کورمال کورمال به تایپ کردن ادامه می دهم برای اعتراض به وضع موجود نه در را باز می کنم نه چراغ را روشن  به این فکر میکنم که بن بست بی چراغ  من تابه کی ادامه خواهد داشت این خود فریبی(خود فریبی؟)  تابه کی تیشه برریشه (تیشه بر ریشه؟) ام خواهد زد کسی مدام در گوشم فریاد می زند که مرد باش پسر مرد!
ب ا م د ا د
                         


                                  



یاحق


امیدم را مگیراز من خدایا

دل تنگ مرا مشکن خدایا

 

من دور از آشیانم

سربه آسمانم

بی نصیب و خسته

ماندم جدا ز یاران

ازبلای طوفان

بال من شکسته

 

امیدم را مگیراز من خدایا

دل تنگ مرا مشکن خدایا

 

از حریم دلم

رفته رنگ هوس

درد خود به که گویم در درون قفس

وه که دست قضا

بسته بال مرا

روز و شب ز گلویم

ناله خیزد و بس

 

می زنم فریاد

هرچه باداباد

وای از این طوفان

وای از این بیداد



 

پدر بزرگ امشب می گفت

یک جناب چاهکن برای یک نفری چاهی می کنده است و هر چه می کنده است به آب نمی رسیده است و میگفته است به آن یک نفر که بابا این چاه را هر چه میکنی به آب نمی رسد.آن یک نفر بر می گردد به جناب چاهکن که جناب چاهکن تو کارخودت را انجام بده، این کار اگر برای ما آب نداشته باشد برای تو که نان دارد

حالا این حکایت چه ربطی داشت، بنا را بر این گذاشته ایم که در این عالم همه چیز به همه چیز ربط دارد که توضیحش بماند برای بعد چونکه به گمانم دراین سرماخوردگی که مبتلا گشتم دارم می میرم و تو یکی حالیت هم نیست×
بامداد
 ۱ ۲ ۳ چه فرقی دارد

 



یاحق


اللهم انی ارغب الیک و اشهد بالربوبیه...


اینو میگم تا همه بدونن از نظر من زندگی هم ارزش وقت تلف کردن نداره×


شاید اگربه عمرم حتی یک بار تورا دیده بودم شاید اگر هفته ای یکبار، شاید اگرهرروز همدیگر را می دیدیم  شاید شرم نگاه بر پلکهایم سنگینی می کرد شاید عظمت وجود تو چشمانم را کور می کرد شاید  محو تجلی وجود تو زبانم لال می شد شاید هیچ وقت لب به سخن نمی گشودم نمی دانم  دوست نمیدارم احساساتم را نادیده بگیرم دوست نمیدارم به همه ی عالم اعلان کنم که یا ایها الناس احساسات مرا جدی نگیرید دوست نمیدارم به خودم به احساساتم ذره ای شک کنم

و این گویا لازمه ی خداوندی است و زندگانی که سیبی است وگاز باید زد با پوست.ایمان می آورم به اینکه وصال مدفن عشق است به آنچه از نوجوانی دغدغه ی ذهنم بوده بدون هیچ نکته ی منفی، سراسر مثبت اندیشی و بالفور متنفر می شوم از این ادعای فلاسفه که وصال مدفن عشق است که گویا حالیاشان نبوده است، آنرا که خبر شد خبری باز نیامد×

۱ بامداد

 

 

  

 

فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی...


درست یادم نیست چند شنبه بود که از تهران حرکت کردیم نماز ظهر را که خواندیم بساط زیارت عاشورا بر پا بود چیزی که درست به خاطرم مانده این است که روز روزعرفه بود.هنوز طنین نوای آنروز السلام علیک یا اباعبدالله  درگوشم غوغا می کند گهگاه که فیلم آن لحظات رابا ترس و لرز می بینم بیشتر به این واقعیت ایمان می آورم که آنچه برماگذشت حقیقتا مثل یک رویا بود.دعای عرفه را دراتوبوس خواندیم،ابوسعید و مهدی اگر درست خاطرم مانده باشد و دیگر هیچ... تنها عشق بودو عشق بودو عشق×

 



یاحق


من می خواهم یک آدم معمولی معمولی معمولی باشم×

مثل وقتی که کلاس اول دبستان بودم×

آخر مامان همیشه می گوید بچه  که بودی عقلت بیشتر بود×

 

 

 

 

یاحق

 ت ه ط ی ل ه !