یاحق
زردها بیهوده قرمز نشدند
قرمزی رنگ نیانداخته بیهده بر دیوار
....
خسته ام از همه خسته از دنیا
آسمان بشنو از قلب من این ندا
ای زندگی بی زار از توام
بیزار از این عالم
بیگانه ام با سیمای تو
دیوانه ی دنیای تو
در هم مشکن زنجیر مرا
بهتر که شوم رسوا
ترسم که دگر با دست شما
پنهان شوم از چشم دنیا
خسته ام از همه
خسته از دنیا
آسمان بشنواز قلب من این صدا
لعنتی!...تو مگر معجزه نمی خواستی
این هم معجزه
این همه معجزه
ببین و به خدای خود ایمان بیاور
ببین وایمان بیاورببین وایمان بیاورببین وایمان بیاورببین وایمان بیاورببین وایمان بیاورببین وایمان بیاورببین وایمان بیاور...لعنتی!...
۲:۲۶ بامداد
یاحق
آنان که خدایان دوستشان دارند جوان می میرند...
تو هم ازما نبودی...
...................
.............................................................
.............................................
..............
خداحافظ حسین!
حسین خداحافظ!
یاحق
من امشب گریه کردم
اجرای زنده ی جلال ذوالفنون را به گوش جان نیوشیدم
زخمه ی اول اشک را در چشمانم جاری کرد
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش...
به یاد دوران کودکی کمی شیطنت کردم
خش خش برگها و جست و خیز کودکانه برای گرفتن برگی که از شاخه فرو می افتد...
از دانشگاه که آمدم بیرون سوار اولین اتوبوسی شدم که بود و روی آخرین صندلی ای نشستم که آن هم از قضا بود
آلبوم ستاره های سربی را تا انتها گوش کردم
با وجود اینکه تمام آهنگهای فریدون فروغی را نیوشیدم ولی حالم از همه ی ترانه هایش به هم خورد
از اتوبوس پیاده شدم ویک سخن حکیمانه برای سجاد فرستادم تا به قول خودش دلش آرام بگیرد
تا وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی وجود ندارد!
از آقای گلفروش دور میدان یک شاخه گل سرخ خریدم
دوباره سوار اتوبوس شدم و این باربعد از مدتها برخاستم تا یک آقای مسن سرپا نایستد
از اوتوبوس پیاده شدم و راه خانه را در پیش گرفتم
کسی که با یک من عسل هم نمی شود خوردش وقتی خسته و کوفته از دانشگاه بر می گردد،با پسر همسایه همچنان خوش و بشی کرد که در تاریخ ماندگار خواهد شد...
شاخه ی گل سرخ را روی میز ناهارخوری گذاشتم و به مادرم گفتم که یکی این شاخه ی گل را به من داد وگفت بده اش به مادرت،اما نمی دانم چرا پولش را هم گرفت...
جامه از تن به در کردم و دست وروی بشستم ونماز به جای آورده مشغول نوشتن این رساله شدم...
فکر می کنم با این تفاسیر من امشب معجزه گذشتن از اولین خم کوچه ی اول اولین شهرعشق را تجربه کردم
و اینکه
نه فقط من
نه فقط تو
همه دنیا منتظر آمدن اولین اتوبوس هستند…
تو هم با من نبودی
مثل من با من
و حتی مثل تن با من
تو هم با من نبودی
آنکه می پنداشتم باید حوا باشد
ویا حتی
گمان می کردم این تو باید از خیل خبر چینان
جدا باشد
تو هم با من نبودی
تو هم با من نبودی
تو هم از ما نبودی
آنکه ذات درد را باید صدا باشد
ویا بامن
چنان همسفره شب باید از جنس من و عشق و خدا باشد
تو هم از ما نبودی
تو هم مومن نبودی
بر گلیم ما
و حتی در حریم ما
ساده دل بودم که می پنداشتم
دستان نااهل تو باید مثل هر عاشق
رها باشد
تو هم از ما نبودی
توهم مومن نبودی
بر گلیم ما
و حتی در حریم ما
ساده دل بودم که می پنداشتم
دستان نااهل تو باید مثل هر عاشق
رها باشد
تو هم با من نبودی یار
ای آوار
ای سیل مصیبت بار...
یاحق
عجب زمانه ای شده است حتی به دیوانه ها هم رحم نمی کنند و از آنها حساب پس می کشند.گویا آخرالزمان شده است وای! وای! وای!
من مرده ام!...یک ساده اندیش دیوانه که فکر می کند همه مثل خودش می باشند
من مرده ام!...از همان زمان که تومردی یکشنبه ۷/دی/۱۳۸۲هجری خورشیدی ساعت ۲۰:۳۰
من مرده ام!...هنوز شیرینی مرگ زیر زبانم می باشد
من مرده ام!...این یکی دیگر مرا کشته است.می بینم نوجوانی هنگام امتحانات پایان ترم مجموعه آثار هدایت را می خواند واو هم برای آنکه سرخود را به نحوی شیره بمالد نام حماقت را به جای هدایت به زبان می آورد.
من مرده ام!...چون هم اکنون نهایت کوشش بر بدایت جوشش فائق آمده است!
من مرده ام!...چون به اینجایم رسیده است
من مرده ام!...وتو مرا کشتی والهی موش بخورد تورا!...
واین گونه بود که من به معجزه مرگ ایمان آوردم
واین گونه بود که من به موهبت مرگ ایمان آوردم
واین گونه بود که من خود را کشتم
به همین راحتی...
یکی ازعلائم دیوانگی تکراراست وعباس این نوشته را بیشترازهزار بارخواند!
یاحق
۱
به یاد نوار فروشی های دور حرم...
آقا جون قربونتم
آخه من مهمونتم
ضامن آهو رضا
لاله ی خوشبو رضا
الان درست یک سال و دو ماه و بیست روزه که مشهد نرفتم...
۲
مامانت خواب می بینه دیوونه شدی! به گمونم فاصله ی بین عشق و نفرت هم چهارانگشت بیشتر نباشه رفتم دکتردکتر دوستمه گفته باید اسطوره پرست باشی باید خیال کنی باید یاد بگیری که تو رویاهات غرق بشی یا شاید گم بشی بیچاره دکتر نمی دونه این زندگی همش برای من خیالیه انگار! یا میدونه و مارو گرفته بابا دکتر! تورو به خدا ولمون کن بذار بریم پی بدبختیمون قدما راست گفتند که واقعیت تلخه هنوز مزه ی گندش ته حلقمه...
اگر شبی تو اتاقت بودی و یه مرد چاق اومد و تورو انداخت تو کیسه و رفت، نترس! چون من از بابانوئل تورو خواستم...
یاحق
۱
زندگی زندون منه
غیر از خدا گواه من
چشمون گریون منه...
شب جمعه ای دوباره زده بود به سرم تا دم در امامزاده رفتم که نمی دونم چرا بازم به در بسته خوردم قسم خورده بودم که دیگه پرسه نزنم توکوچه های جنوب شهرو عین دیوونه ها به حال خودم زار بزنم فکر نمی کردم اینقدر پوستم کلفت باشه به همین زودی یکسال گذشت شب چله پارسال دور هم بودیم لعنت به تو!...لعنت به من!...لعنت به این زندگی!...
آره میشه از دست خدا شاکی بود میشه به حضرتش عارض شد خدا باید عادل باشه و این یه چیز مسلمه که ما تاب عدالت الهی رو نداریم نمی گم خدا مهربون نیست خدا هم اگه قسم نخورده بود کافران رو عذاب می کنه هر آینه آتش جهنم رو بردا وسلاما میکرد فکرت جاهای دور نره ها! جهنم ما آدما همین دنیاست ولی خب حساب آقام جداست آقام خیلی مهربونه درگاه حضرت عشق ردخور نداره من که تا حالا هرچی ازش خواستم گرفتم کارم خیلی درسته نه!...
۲
کاشکی هوشیاری نصیبم نمی شد
باعث رنج و فریبم نمی شد
آخه هوشیاری غم بزرگیه...
بعضی ها قید همه چیزو زدن
بعضی ها اسیر اقبال بدن
اون بالا نشستی گوش کن ای خدا
چه عذابیه به دنیا اومدن...
از حق که بگذریم چند وقتیه موندم مردد که بالاخره بین سلامتی و خواب بزرگترین نعمت کدومه! بزرگترا می گن سلامتی ولی خب! من خودم در
حال حاضر خوابو ترجیح می دم...
چه حس مشتر ک مزخرفی!...اینکه وقتی اللهم انا نشکو الیک فرهمند یا بلاکش بنان یا بهار دلکش شجریان یاشقایق داریوش یا کعبه دلهای الهه یا ترانه مادر حبیب یا نیلوفرانه افتخاری یانجوای جرج مایکل یا کودکانه فرهاد یا تنها تو بمان پریسا یا هزار تا کوفت و زهر مار دیگه رو گوش میکنی یه حس مشترک بهت دست میده قبول کن همین احساسات مشترک مزخرفه که حال آدمو به هم میزنه!
یاحق
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تابود وردت دعاودرس قرآن غم مخور
۱
لحظه ای با من باش!...
یادمه یه زمانی شده بود ورد زبونم این جمله"اصفهان!بهترین جغرافیای روی زمین..."نمی دونم تو چه حسی داری ولی من دلم می گیره...شاید به خاطر اینه که بیشتر خاطرات کودکی من اونجا گذشته ولی خوب که فکر می کنم همش بی خودو بی جهته...به غیرازعشیره اقربین یکی از دوستان دوران دانشگاه بابا هم هست که خیلی با هم جوریم...رفیق گرمابه و گلستان...چهارده پونزده سال پیش هم این مسیر رو زیاد می رفتیم اما اون موقع کجا و الان کجا...تا شاهین شهر اومده بودم که دلم گرفت،می خواستم برگردم ولی خب!... همیشه که نمیشه به حرف دل کرد یه مواقعی هم باید به حرف مامانا گوش کرد...یعنی همیشه باید حرفشون آویزه گوش باشه ولی بعضی وقتها شیطنت هم لازمه که حتما این دفعه لازم نبود...می بینی تورو به خدا...اینم از بخت بد منه...لعنت به من!...لعنت به تو!...لعنت به این زندگی!...
۲
حالا که چی مثلا"!...
از دست خودم شاکیم فراتر از حدود!...حالم داره از خودم به هم میخوره...تو این چند مدت بی خود چوب حراج زدم به این دل ناموندگار بی درمون...میدونم باید خیلی خیلی صبور باشم...ولی الان تازه دارم با تموم وجودم درکش می کنم...می فهمی لعنتی!...تازه دارم درکش می کنم...آدم بزرگا که حرف دلشون رو برای همه کس نمی زنند...یعنی نباید بزنند...
انگار مدتی است که احساس میکنم
خاکستری تراز دوسه سال گذشته ام
احساس میکنم کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هروقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار فرصت برای حادثه از بین رفته است.
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند.
فرصت برای حرف زیاد است؛ اما
اما اگر گریسته باشی...
آه...
مردن چقدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی
انگار این سالها که میگذرد
جندان که لازم است؛
دیوانه نیستم.
احساس میکنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می شوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب تر از این باشم.
با این همه تفاوت
احساس میکنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس میکنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگیم، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه ی من دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم افتاد
و لا به لای خاطره ها گم شد
آنجا که یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور لبخند او چقدر شبیه من است!
آه ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
این روزها که جرات دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذاردست کم گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است...
جرات دیوانگی-قیصر